صفحه اصلی تماس با ما عناوین مطالب پروفایل قالب سبز | ||
|
تنهایی تنها دوست دیرینه ی من از وقتی که یادم میاد بوده. هیچکس هیچکس نتونسته برام پرش کنه. کاملاً مستأصل و دلتنگم. احساس شدیدی از غربت دارم. همین چند دقیقه ی پیش خوندن یکی از کتابای ریچارد داوکینز رو تموم کردم. کتابی درباره ی خدا.. که میگه همچی چیزی وجود نداره و اعتقاد به اون فقط یک انحراف از یک واقعیت زیستی دیگه در تکاملمون بوده. ولی با تمام اینها در حالی که در این لحظه در این نقطه قرار دارم و از تنهایی دارم خفه میشم.. از فرط دلتنگی دارم جون میدم.. از شدّت یأس و تنفّر از زندگی دارم به حد جنون میرسم؛ مطمئنم هیچ چیزی غیر از عشق، یه عشق، عشقی که خودم رو از گفتنش سانسور میکنم؛ نمیتونه منو به این دنیا و زندگی پیوند بده.. نه هیچ چیز دیگه یی.. البته یه چیز دیگه م هست و اون اینه که من اشتباهی جای یه نفر دیگه رو تو زندگی گرفتم.. اگه اون اسپرمی که تبدیل به من شد نبود شاید یکی دیگه میتونست از زندگی بیشتر از من راضی باشه.. از بودنش.. نمیدونم چرا من در حالت اسپرمی باید اونقدر برای وارد شدن در صحنه ی زندگی بشری انگیزه مند بوده باشم؟ آخه چرا؟ از بین صدها میلیون سلول دیگه فقط من؟! درست مثل یک لاتاریه. یه بخت آزمایی. البته در مورد من شاید بدبخت آزمایی بوده. بچه ها رفتن مسافرت. و من در این چهاردیواری در همسایگی آدم بنده خدایی که چند وقته بدجور باهاش بد شدم گیر افتادم.. گیــــــــــــــــــــــر افتادم به تمام معنا.. حتی یه سطر از نوشته هامو... معنیش اینه که هیچکس... درست مثل یه آدم لال. همه چیز این دنیا حداقل از دید احساسات من در خیلی وقتا، فقط یه نمایش مسخره س. همه دنبال شهرت و پولن... از شهرت متنفرم. عاشق گمنامی هستم.. من میخوام یه قبله داشته باشم. البته از نوع انسانیش. قبله ای که حاضر باشم در برابرش خودمو قربانی کنم. پول چی؟ خب پول خیلی مهمه.. شاید شاه کلید همه چیز باشه... میدونم باهاش خیلی چیزها رو میشه به دست آورد.. شایدم چیزهایی رو از دست داد.. خب با پول میشه خونه داشت... با پول میشه جنبید.. رفت و رفت و رفت.. حتی میشه به آسونی مرد.. من دوس دارم با گلوله تو مغزم بمیرم نه با هیچ چیز دیگه.. مطمئنم با پولم میشه اون قبله رو داشت.. آره میشه.. میشه تمیز و زیبا زندگی کرد.. خوابید و بیدار شد.. خندید و رفت سفر.. من حتی... میدونم خیلی زشت جلوه میکنم احتمالاً واسه بعضیا با گفتن بعضی از این حرفا.. ولی خب چیکار کنم.. اونام از بدشانسیشونه که از رو ناچاری تنها کسی هستن که شاید نوشته های منو میخونن.. والّا که حرفای منو غیر از خودم که کسی نمیشنوه و نمیخونه.. کاش میدونستم چند نفر دیگه مثل من هستن؟ اینقدر ایزوله و ساندویچ شده در تنهایی.. حالم خوب نیست اصلاً نیست............. خیلی به گُه کشیده شدم.. اونقدر مبتذل و پوچ که باور کردنش سخخخخخخخخته.. مُرد.. مُرد.. اونی که هیچوقت نفهمید زندگی چیه.. اونی که هیچوقت نفهمید مردم چطورین.. 21 آذر1393 شبش
برچسبها: دردنوشته ها [ پنج شنبه 12 شهريور 1394
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] به نام خدا « نمره ی پایین، معلّم فیزیک را قربانی ضربات چاقوی دانش آموز کرد. » (نقل از سایت فرارو-3/9/1393) جناب وزیر محترم آموزش و پرورش جمهوری اسلامی ایران با سلام و احترام اگر پس از به نام خدا، به جای آوردنِ آیه ای در مدح علم و اندیشه و یا نقل حدیثی در مقام آموزگار، سخن را با چنین عبارت خونینی آغاز کرده ایم؛ بر ما خرده مگیرید. چرا که دل های ما امروز بسیار پر خون است. خونی که سال هاست بر آن سد سکوت و شکیبایی و صد البته امیدواری بسته بوده ایم. اما چه سازیم که این سد کُهَن، گویی بیش از این تاب مقاومت نیافت و امروز در پای تخته سیاه کلاس درس شکست. ما خون آلود، سخن از این دل سر می دهیم باشد که بر دلی نشیند: جناب آقای وزیر! به حقیقت کسی را نکشته ایم. دست یغما بر جان و مال کس نینداخته ایم. کسی را نفرین نکرده ایم. نان از دهان و روشنایی از جهان کس نگرفته ایم و در پیش پای کس، چاهی نکنده ایم. دشنامی یاد نداده ایم. امیدی را نومید نکرده ایم. کس را نفریفته و شعاری جز از سر شعور سرنداده ایم. اما.. اما صد افسوس که گویا این همه، تاوان سنگینی داشته است و ما از آن بیخبر بوده ایم! تاوانی چنان سنگین که دانش آموزی نوجوان، خود برایمان دادگاهی بی حضور متّهم و وکیل و هیئت منصفه و قانون و عدالت و انسانیت برپا ساخته، حکم داده و حکمش را نیز با ضربات چاقو در کنار تخته سیاه به اجرا درآورده است. که البته و صد البته این نخستین و آخرین دادگاه این چنینی نبوده است و نیست. هر روز و هر ساعت در هزاران گوشه ی این سرزمین، در پندار و گفتار و کردار میلیون ها هم میهن، بساط چنین دادگاه هایی برای ما سنگین جرمان برپاست. لیکن فقط دادگاهی برای ما که از گوشت و خونیم و در واقعیتِ سی ساله ی عمر حرفه ای خویش، به حقیقت و مجاز سوخته ایم و می سوزیم و نه برای آن شمع نقّاشی شده بر دیوارها و لغات بَزَک کرده ای که در شعر و شعار روز معلّم، بی دود و نور و گرما هزاران سال توان سوختن دارند! و اکنون برکنار از طنز و کنایه، پرسش اینجاست: چرا؟؟ چرا جایگاه و منزلت معلّم در این دیار به چنان روزی افتاده است که چون سخن از او در محفلی به میان آید؛ ریشخند نفرت انگیز حاضران بخشی ثابت از واکنش هاست؟ مگر او معمار آینده نیست؟ مگر سنگ سنگ دیوارهای آینده ی این کشور که همان دانش آموزان اند؛ با راهنمایی و تدبیر و آموزش این معمار، آماده ی نقش آفرینی فردای این مملکت نمی شوند؟ آیا تمام آنچه که در اهمیت معلّمی و آموزش و پرورش گفته شده است و می شود؛ یک دروغ و تعارف بی معناست؟ اگر چنین نیست، پس چرا مشکلات صنفی معلّمان و اوضاع زندگی آنان، بدون آنکه گامی اساسی در راستای برطرف ساختن یکباره اشان برداشته شود؛ هر از چندگاهی ترجیع بند اخبار رسانه ها می گردد؟ آیا این غیر از سقوط هرچه بیشتر ارج و منزلت شغلی و اجتماعی معلّم در انظار جامعه، و به خطر انداختن بیش از پیش حیثیت و کرامت انسانی وی، نتیجه ی دیگری در پی داشته است؟ آیا معلّم که دیگر اکنون از نظر جانی نیز حتی در کلاس درس خویش، احساس امنیت نکرده و قانون نیز در راستای حمایت و پشتیبانی شایسته از او، گویا بیشتر جانب سکوت و بیطرفی را گرفته است؛ در چنین شرایطی قادر به ادامه ی کار با تمام ظرفیت های خود خواهد بود؟ آیا این چنین وضعیتی به سود کشور است؟ جناب آقای وزیر! گفته شده است که همکار بروجردی ما، به دلیل نمره ی پایینی که شاگرد کسب نموده؛ مورد هجوم و ضربات چاقوی وی قرار گرفته است. بی آنکه بخواهیم در خصوص این خبر دلخراش و توضیحات آن به حاشیه رویم؛ با اندک تعمّقی و جدا از روایت فاجعه ی قتل یک معلّم، همچنین به ژرفای نابسامانی و اوضاع اسفبار نظام آموزشی کشور و میزان ناآگاهی عامه ی مردم از فلسفه ی حقیقی آموزش و پرورش و تحصیل پی خواهیم برد که در آن نه تنها یک دانش آموز تبدیل به عنصری خشن و غیرقابل کنترل گردیده که در محیط مدرسه نیز با خود چاقو و هر اسلحه ی سرد دیگری حمل می کند؛ بلکه نمره نیز که می بایستی معیاری برای سنجش آموخته های فراگیران بوده و نتیجه ی منطقی تلاش و مطالعه ی ایشان باشد؛ از دیدگاه یک دانش آموز (و حتی والدینش) به مثابه چیزی قلمداد می شود که از آن اوست و به ناحق در اختیار معلّم است و لذا باید به هر قیمتی که شده آن را از وی بازپس گیرد. آری.. معلّم باید نمره بدهد. آن هم نه بر طبق معیارهای روشن یادگیری. بلکه به دلیل خوشایند واقع شدن برای دانشآموز و ولی او و شاید هم البته افزایش درصد قبولی مدرسه. دیگر کیست که برای زحمت خالصانه ای که معلّم در طول سال تحصیلی کشیده و یا رنج هایی که به خاطر تفهیم مطالب به شاگردانش متحمّل شده؛ کمترین اهمیتی قائل باشد؟ دیگر کیست که بگوید نمره می بایستی از پشتوانه ی میزان دانسته های دانش آموز برخوردار باشد؛ اگرنه عدد بی معنایی بیش نیست که با آن هرگز و هرگز نمی توان دانش آموز را به صورتی منطقی در مسیر درست آینده ی تحصیلی و شغلی هدایت کرد. به راستی چرا و چرا و چرا برای شرایط دشوار معلّمان و نیز وضعیت سردرگم و پریشان نظام آموزشی و اشکالات غیر قابل تردید در قوانین موجود آن که روز به روز از ارزش و اعتبار تحصیل و مدرسه کاسته و پشتوانه ی علمی مدارک تحصیلی را به شدّت به زیر سؤال برده است؛ چاره ای اساسی اندیشیده نمی شود؟ تا کی چنین نظام آموزشی بلاتکلیف و بیماری که مدارسش آکنده اند از ده ها - اگر نگوییم صدها- مشکل ریز و درشت از ناهنجاری های رفتاری دانش آموزان و گسترش روزافزون اعتیاد در بین ایشان گرفته تا کمبود سرانه و امکانات؛ همچنان بدون هیچ برونداد شایسته ای، فقط بایستی هزینه های جبران ناپذیری از عمر و انرژی جوانان بر کشور ما تحمیل نماید؟ آیا به راستی بخشی از عوامل دخیل در رویدادهایی همچون فاجعه ی قتل معلّم بروجردی، به جوّ بی اعتمادی و ناباوری موجود در جامعه به توانمندی و شایستگی نظام آموزشی در تعلیم و تربیت نیز باز نمی گردد؟ عالیجناب! شما نیز معلّم بوده اید و اکنون نیز معلّمی با مسؤلیتی کلان می باشید. حوادثی همچون قتل همکار لرستانی ما، بسیار گرانتر از آن بود که بتوانیم ساده از کنارش بگذریم. لذا بدینوسیله ضمن ابراز تسلیت به خود، شما و خانواده ی گرامی آن شادروان، مراتب اعتراض شدید خود را نیز به شرایط موجود اعلام داشته و مصرّانه خواستار رسیدگی و به ویژه وضع قوانینی مستحکم و روشن به منظور پاسداشت حقوق مادی و معنوی معلّم می باشیم. این نامه، نفرینی به تاریکی نیست. کوششی است در افروختن یک شمع.. جمعی از معلّمان مریوانی- سوم آذرماه 1393 «هیچ سایتی حاضر به انتشار این نامه نشده است.»
برچسبها: قتل معلم بروجروی نامه ی سرگشاده وضعیت نظام آموزشی ایران [ پنج شنبه 27 آذر 1393
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] وقتی کسی مرا نمیخواند؛ وقتی کسی مرا نمیشنود؛ وقتی در میان آدمیان میزیم ولی همچون یک موجود ناشناخته، وقتی بین من و آن دیگران فواصلی کیهانی است؛ وقتی با نزدیکترین کسان کمترین نشانی از همدلی و کس بودن احساس نمیکنم؛ وقتی وقتی وقتی وقتی ..................... بگذریم.. خود نیز بیش از تمام آن موجودات بیرون از جمجمهام برای خود بیگانهام.. بیگانهای بیگانهتر از بیگانهی کامو.. در ژرفای نگاه آدمیانی که بدون شک از من بهترند؛ چه جاییست برای اندیشیدن از یک «خرمگس»؟ از یک گره کور؟ آن مرد کلاه به سر چه نیکو سخن گفت: کسانی برای ماندن خلق میشوند و کسانی برای رفتن و من که شتابی برای رفتن ندارم، برای ماندن نیز بهانهای.. من خدا را کشف کردهام. آن تنهاترین تنهایان.. چه خندهدار داستانی بود و نمیدانستمش. او را در دورترین آسمانها نیافتم. او را در مسجد و معبد و بتخانه نیافتم. ولی همه جا بود و من نمیدیدمش. او من بودم! خود خود من! مفلوکترین ناشناخته! آری من ماندهام بی دوست.. چون که دوستی نبود و نیست.. این بدبینی فلسفی من نبود که مانع از یافتنش شد. نه! من اهل فریب خوردن از جهان نبودم. ولی دوستانتان گوارای جانتان ای آدمیان! ای بهتر از منان! من آن سیاهیم که از برکت وجودش روشنایی را ادراک و زندگی میکنید. سیاهی نیستی و نبودن و روشنایی هستی و بودن! من آنم که گویی هرگز نبودهام همچون نارونی نارسته در برابر باد که نغمهای ساز کند! گوارایتان باد آرامش زنجیرتان! همان زنجیری که بودهست و نخواهید گسست زیرا که شما خردمندانید نی چنان من دیوانهی زنجیر گسل! چه خوب است فریب خوردن و چه آرامشی دارد زنجیر اسارت! گوارایتان باد که شما هدف آفرینشید و من ناخواسته از پنجهی کماندار فلک رها شده.. برچسبها: بدون برچسب [ سه شنبه 15 بهمن 1392
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] ساعت چهار بامداد 26 مرداد سال 87 بود. خیلیها شاید در هوای خنک صبحگاهی یا کولر خانه در کنار عزیزان و خانوادهاشان آرمیده و با لبخندی بر لب و امید به شادیهای فردای زندگی، خوابهای خوش میدیدند. اما کسی چه میدانست که کمی آنسوتر دخترکی داشت با چشمان وحشتزده به جلّادش التماس میکرد. التماس میکرد که جانش را نگیرد. او هنوز جوان بود. 18 سال بیشتر نداشت و با دژخیمش چنین لابه و زاری میکرد که: - پدرجان! پدرجان! تو را خدا.. تو را خدا مرا نکش! مگر من چه کردهام؟! مگر من دختر تو نیستم؟! مگر تو مرا به دنیا نیاوردهای؟! چرا میخواهی مرا بکشی؟! چرا با آن ساتور میخواهی گردنم را بزنی؟! مگر تو نباید مایهی امنیت و آرامش من باشی؟! مگر من نباید در کنار تو، در خانهی تو آرامترین لحظات را داشته باشم؟ پدر جان.. پدر عزیزم.. آن ساتور را کنار بگذار.. مرا نکش.. من گناهی ندارم.. میدانم هیچ وقت مرا دوست نداشتهای.. وقتی به دنیا آمدم نه تنها نخندیدی بلکه در سرمای زمستان مرا با مادرم از خانه بیرون کردی.. از اینکه مادرم مرا به دنیا آورده بود خشمگین بودی.. تو مرا نمیخواستی.. دختر نمیخواستی.. ولی.. ولی چه کنم که دختر شدم.. سالها من و مادرم را از خود راندی.. طوری که مادرم سر از تیمارستان درآورد و هنوز هم آنجاست.. چند روز پیش رفتم ببینمش.. آی مادر رنجدیدهام.. کجایی.. کجایی که ببینی پدر عزیزم میخواهد مرا بکشد.. میخواهد بالأخره کاری را که همیشه آرزو داشته انجام دهد.. میخواهد از شر وجود من راحت شود.. کاش به من اجازه داده بودند در تیمارستان پیشت بمانم.. چون میدانستم چه سرنوشتی در انتظارم است.. پدر جان.. پدر جان مرا نکش.. من از مردن میترسم هرچند.. هرچند هیچ وقت طعم زندگی را نچشیدهام.. مرا به زور شوهر دادی و در اصل فروختی.. هرگز نفهمیدم زندگی چیست.. در خانهی شوهری که چندین و چند سال از من بزرگتر بود؛ بدترین آزارها را تحمّل کردم چون خانهی پدری مأمنی برای من نبود.. پناه من نبود.. جایی برای من نداشت.. پدرجان.. آن ساتور را بگذار کنار.. من دخترت هستم.. پارهی تنت هستم.. چگونه میتوانی تا بدین اندازه بیرحم باشی؟! پدرجان.. از چشمهایت میترسم.. چشمهایی که در آنها کمترین نشانی از محبت پدرانه نمیبینم.. چقدر با من غریبه هستی.. پدر جان این خانهی من هم هست.. چرا در خانهام مرا میکشی؟! چرا درها را بستهای؟! چرا نمیخواهی کسی مرا نجات بدهد؟ چرا نمیخواهی کسی فریادم را بشنود؟ پدر جان.. پدر عزیزم.. من دختر ضعیف تو هستم.. آن از مادر بیچارهام در کنج تیمارستان.. این هم از شما.. پس من به کجا پناه ببرم؟ خدایا.. خدایا.. به فریادم برس.. من بیگناهم.. من بیگناهم و تو خود بهتر از هر کس دیگر میدانی.. پدر جان.. پدر جان.. تو را به خدا به من رحم کن.. مرا نزن.. آخ.......... بس است.. بس است.. نزن.. پ پ پ پ در.. پپپ..ددد............................
و خون فوّاره زد و بخشی از صورتش را پوشاند. صدای فریاد و ضجّههای دردناک دخترک دیگر درنیامد. گلویش بریده شده بود. چشمان وحشتزدهی معصومش کمکم خیره شده و از جنبش افتادند. دست و پا زدنش نیز چندان نپایید و لاشهی ضعیف و بیجانش سرانجام در برابر پــــــــــــــــــــــــــدر آرام گرفت...
نام آن دخترک فرشتهی نجاتی بود. ساکن روستای کانیدینار مریوان که هیچگاه فرشتهی نجاتی به نجاتش نیامد..
![]() پێکهنینم دێ به گریان گهر خهمی من چاره کا
ئاخ که شک نابهم کهسێ ئیدراکی ئهم ئازاره کا
ناخی گرتووم چنگی بوغزێکی پڕووکێنهر بهڵام
بێجگه خۆم کێ ههستی ئهشکهنجهی پهتی ئهم داره کا
چهرخی زاڵم! سهد ههزاران جارهیه دهردی دڵم
باوهڕم پێ ناکرێ ئیتر بڕی ئهم جاره کا
بۆ گهرووم بدڕێ له ناڵهی جهوری دهور و دوورهکان
لێره باوکی مێهرهبان گهر ئهوکی کیژی پاره کا
لێم گهڕێن گهر کهوشهنی شێعرم شکاند بهم مهحنهتهم
پشتی شێعرم ناتوانێ تامڵی ئهم باره کا
کاتێ هاتی پێکهنین پاوان کرا بوو کاتی چوون
با برات ئهشکێکی ئاڵت تۆشه لهم شهوگاره کا برچسبها: قتل های ناموسیقتل فرشته ی نجاتیدخترکشی در قرن بیست و یکم [ دو شنبه 26 مرداد 1392
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] نمیگویم بگوید که 800 میلیارد دلار درآمد نفت در دوران زمامداری او چه شد؟
نمیگویم بگوید که با تئوری مدیریت امام زمانی خود در عرصههای داخلی و خارجی، این مملکت را به کدام حضیض بدبختی انداخت؟
نمیگویم بگوید چرا دوازده ماه سال برای مردم، رمضان شد؟
نمیگویم بگوید نان و سبزی و گوشت و شیر و میوه و دارو و کار و تفریح و عزّت و آبرو و شرف و احترام و زیبایی و امید و تندرستی و طراوت و پیشرفت و سربلندی و اخلاق و قانون و آزادی و زندگی؛ حق مسلّم این مردم بود و او به جای آن چه گفت؟
نمیگویم. پاسخ اینها را تاریخ بازخواهد گفت. ولی.. ولی میخواهم بگویم مگر نه این است که میگویند فقط خدا منزّه از اشتباه است؟ مگر نه این است که میگویند فقط انبیا پیراسته از گناهاند؟ پس.. پس فقط این را بگوید: حتی با صدایی آهسته و ضعیف. با صدایی نامفهوم و با لکنت زبان که:
« آری.. من نیز.. در این 8 سال اشتباهاتی کردم. اگرچه با یاری امام زمان اشتباهاتم کم(!) بودند و کوچک(!) ولی به خاطر همین اشتباهات اندک(!) و کوچک(!) نیز از ملّت عذرخواهی میکنم.. عذرخواهی..»
عذرخواهی! چه ترکیب ناپیدایی! چیزی که تاکنون هرگز و هرگز و هرگز در این دیار از سوی آنان که بیشترین و بزرگترین خطاها را داشتهاند؛ شنیده نشده است.. برچسبها: نقداجتماعیرفتن احمدی نژادمیراث احمدی نژادفرهنگ عذرخواهی مقامات [ جمعه 11 مرداد 1392
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] در رابطه با پیدا شدن یک نوزاد چینی در لوله ی فاضلاب
- اینجا کجاست؟.. اینجا کجاست؟.. من به کجا آمدهام؟.. مادر؟! مادر؟! من گرسنهام!.. سردم است!.. سردم است!.. اینجا چقدر تنگ و بدبوست!.. خدایا..! من شیر میخواهم..! گرسنهام! چرا کسی مرا در آغوش نمیگیرد؟! چرا کسی صدای گریههای مرا نمیشنود؟! چرا اینجا اینقدر بدبوست؟! مادر؟! مادر جان؟! چرا مرا نمیبوسی؟! مادر کجایی؟! من آمدهام! من به دنیا آمدهام! پس چرا خبری از یک بستر گرم و نرم نیست؟! خدایا.. نمیتوانم سرم را حرکت بدهم! چیز سفتی مرا اذیت میکند.. چقدر تاریک است! من میترسم مادر جان! به من شیر بده! تو را خدا به من شیر بده! مرا در آغوشت بگیر! پس چرا نیستی؟! مادر اینجا تاریک است! چشمهایم میسوزند.. چشمهایم اذیت میشوند.. مادر! من تو را میخواهم.. من گرسنهام.. مادر؟! چرا صدایت را نمیشنوم؟! چرا به من نمیگویی عزیزم؟! چرا صدای خوشحالی و خنده از کسی نمیشنوم؟! کسی از آمدنم خوشحال نیست؟! چرا؟! مگر من چه کردهام؟! مگر به دنیا آمدن یک نفر، مادرش را خوشحال نمیکند؟! آآآخ!! من شیر میخواهم!! شیـــــــــــر!! گرسنهام.. خدا؟! خدا؟! تو هم نیستی؟! خودت به من گفتی به دنیا بیایم! پس چرا اینجا اینطوری است؟! دنیا این جای تنگ و تاریک و بدبوست؟! چرا گفتی دنیا جای قشنگی است با شیر و گلها و پرندهها و آسمان آبی؟! اینها کجا هستند؟! چرا من در این جای تنگ و سرد گیر افتادهام؟! خدا جان؟! کجا هستی؟! کجا رفتی؟! تو هم مرا تنها گذاشتی؟! خدا چقدر خسته شدهام.. دستها و پاهای کوچکم را به زور میتوانم حرکت بدهم.. از بس فریاد زدم و گریه کردم، گلویم درد گرفت.. من شیر میخواهم.. من خستهام.. من سردم است.. چرا اینجا افتادهام؟؟ مادر؟! مااااادر؟! مااااااااااااااااااااااااادر؟!.. کجایی؟! چرا مرا اینجا انداختهای؟! چرا؟! مرا دوست نداشتی؟! پس.. پس چرا.. چرا مرا به دنیا کشاندی؟! چرا؟! خب.. مرا بر سر راهی میگذاشتی تا شاید کسی دلش به حالم بسوزد و مرا با خود ببرد.. چرا این کار را با من کردهای؟! چرا مرا در اینجای ناآشنا تنها گذاشتهای؟! مادر؟! چرا مرا نخواستی؟! من چه گناهی کردهام؟! من فقط تو را داشتم.. اگر تو مرا دوست نداشته باشی دیگر چه کسی دوست دارد؟! آیییییییی.. چیزی چشمهایم را میسوزاند.. گرسنهام.. شیر میخواهم.. سردم است.. چیر خیس و سردی در اطرافم حرکت میکند.. دستها و پاهای کوچکم را دیگر احساس نمیکنم.. مادر.. ماااااااااااااااادر جان.. آغوشت را میخواهم.. دلم برایت تنگ شده است.. من آغوش گرم تو را میخواهم نه این جای سرد را.. نه این جای تنگ و تاریک و بدبو را.. مااادر جان.. مادر خوبم.. مادر عزیزم.. دیگر نمیتوانم گریه کنم.. توان گریه کردنم تمام شده.. فقط میتوانم آهسته ناله کنم و صدایت بزنم.. آآآآآآآآآآآخ چقدر تنهایم.. انگار دنیا برای من در همین جا دارد به آخر میرسد.. م..م..ما.ا.ا..د..ر.. برچسبها: کودک آزارینوزادکشی [ چهار شنبه 8 خرداد 1392
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] در این دریای پر نیرنگ صداقت خشکی گم گشته ی پرتیست در این صحرای پر وحشت رفاقت کیمیای جرعه ی آبیست
(از ش ش شب) [ جمعه 2 فروردين 1392
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]
نمی توانم بگویم چیزی را که تو خود می دانی
چیزی را که پیداست
چیزی را که سر به ابتذال بیان فرود نمی آورد
چیزی را که با سکوت معنا می شود
چیزی را که شاید شاید شاید بر سر گورم بتوان گریست..
برچسبها: ابتذال بیانسکوتشعر نو فارسی [ یک شنبه 15 بهمن 1391
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] دل تنگم بی تو غریبم بی تو مرده ام بی تو نیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــستم بی تو تو تو تو ! ای دورترین نزدیک ترین ها ..................
برچسبها: دردنوشته ها [ پنج شنبه 14 دی 1391
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] سیل، زلزله، دلار، طلا، نان، برنج، جنگ، دارو، اعتیاد، تن فروشی، کلیه فروشی، بیکاری، تعطیلی کارخانه ها، گرانی، عقب ماندگی، انزوای جهانی، تحریم، حق مسلم ما، دشمن، استکبار جهانی، قدرت های بزرگ، سوریه، روسیه، چین، تجاوز به یک دختربچه ی ده ساله در آلمان، دستمالی دختربچه ای در برزیل، جنگ نرم، پارازیت، ماهواره، اینترنت، اینترانت، موشک، ترور، مشت محکم، کفر، انرژی صلح آمیز هسته ای، بمب اتمی، انقلاب، فتنه گران، جنبش سبز، کارگران، حقوق عقب افتاده، زنان، زندان، سانسور، فیلتر، اعدام، شکنجه، ونزوئلا، فیس بوک، یوتیوب، بیماران صعب العلاج، غنی سازی، فقر، مدارک تقلّبی، خشک شدن دریاچه ی ارومیه، قطع جنگل های شمال، جزایر سه گانه، دریای خزر، خلیج فارس، دزدی و اختلاس، آقازاده ها، خرافات، غزه، دروغ و و و و و .... آه از این فرهنگ روزمرّه ی روزمرّگی.. آه از این ادبیات سردرگم.. فریاد.. فریاد.. فریاد.. فریــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاد
برچسبها: دردنوشته ها [ پنج شنبه 27 مهر 1391
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] در شهر ما نجّاری زندگی می کند که مانند همه ی نجّارها با چوب و ارّه و رنده آشناست. چه بسیار در و پنجره های چوبی و میز و نیمکت های چوبی برای آسایش دیگران ساخته و چه بسیار خاک ارّه تنفس کرده است. روزگاری از کنار خانه اش که گذر می کردی، حس می کردی که او را خوب می شناسی. حس می کردی چندان دور از دسترس نیست. هرگز علامت سؤالی به ذهنت نمی آمد. او نجّاری بود با دستان زحمت کش. با لباس و صورتی غبارآلود و شاید همیشه با لبخندی از تو و دیگر مشتری هایش پذیرایی می کرد. وقتی اجرتش را می پرداختی؛ صاف و صمیمی تعارفی می کرد و آنگاه شاکرانه آن را در جیبش می گذاشت و نگاهی به آسمان می انداخت. پسرانی داشت ساده و زحمت کش همچون خودش که معنای عرق جبین و کدیمین را خوب می دانستند. تو دست فروش بودی و او نجّار. یکی دیگر نانوا بود و او نجّار. دیگری راننده بود و او نجّار. فاصله معنایی نداشت. بهار که می آمد نجّار شهر ما مزه ی گیاهان کوهی را خوب می فهمید. ریواس و کنگر قسمتی از قوت سفره اش بودند. باران که می بارید، سقف خانه اش گاهی چکه می کرد مانند سقف خانه ی همسایه و دیوار خانه اش هرگز سایه ای سرد بر شهر نمی افکند. نجّار شهر ما ولی.. البته هنوز نجّار است اما گویا دیگر با چوب و ارّه و رنده بیگانه شده است. دیگر در و پنجره ای نمی سازد. میز و نیمکت دبستان از ساخته های او نیست. دیگر خاک ارّه را نمی شناسد و نفس هایش جز با اکسیژن خالص سر نمی کنند. دیگر نشانی خانه اش را نمی دانی. و اگر هم از کنار آن بگذری، سنگ های تراشیده ی خانه اش، تو را و هر آشنای دیگر را پس می زنند. نجّار شهر ما بسیار دور شده است. دیگر نشانی از آن لباس و چهره ی غبارآلود و لبخند همیشگی نیست. او نجّار است اما پیشه اش نجّاری نیست. شاید دیگر آسمان را نیز از یاد برده ولی شاید هم آسمان را به خانه اش یا به همسایگی خویش آورده است. هرگز بر کسی معلوم نشد که چرا نجّار شهر ما دست از نجّاری کشید. ولی من.. ولی من.. از کنار خانه اش که می گذرم؛ نمی دانم چرا بوی نفت می شنوم.. برچسبها: پراکنده هادردنوشته ها [ دو شنبه 23 مرداد 1391
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] زخمم از ردّ پای شلاق نیست از بودن شلاق است.. منبع تصاویر: http://www.asriran.com khodnevis.org برچسبها: درد نوشته هازندان و شکنجه [ سه شنبه 23 خرداد 1391
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] زندگی من شعری است که ردیفش، غم است.. برچسبها: دردنوشته ها [ دو شنبه 22 خرداد 1391
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] امروز یکی از دوستا خاطره ای تعریف کرد که همین چند وقت پیش اتفاق افتاده بود: می گفت یه روز مادرش از توی کوچه میاد تو خونه و می زنه زیر گریه. هر چی بهش میگن چی شده، بنده خدا نمی تونسته جواب بده و بغض راه گلوشو گرفته بوده. آخر سر که بهش اصرار می کنن، اونم می گه همین حالا تو کوچه با یکی از زن های همسایه در مورد گرونی حرف می زدم که صحبت به گرون شدن گوشت کشید. در این وقت یه دختر بچه که ظاهراً از یه محله ی دیگه بوده می پرسه: - ببخشید خانوم گوشت چیه؟ اینام با تعجب بهش نیگاه می کنن و یکیشون ازش می پرسه: - چطور تو نمی دونی گوشت چیه؟ بچه م جواب می ده: - نه آخه بابا همه ش سبزی و گوجه میاره خونه. تا حالا از این چیزا نیاورده نمی دونم چیه..! بعد مادر دوستمون هم سریع برمی گرده خونه و می زنه زیر گریه.. *** وقتی دوستمون این خاطره رو تعریف کرد مثل هزاران بار دیگه به فکر فرو رفتم که ای خدا: تو مملکتی که ذره ذره ی خاکش دُرّ و گوهره، حجم گازی که داره از اکسیژن بیشتره، اگه تو حیاط خونتون چاه بزنی بعید نیست که زودتر از آب به نفت برسی، و غربیا - همون از ما بهتران (!)- با خاویار و پسته و زعفران و فرش و همه ی استعدادهای انسانی ما دارن صفا می کنن و «زندگی» می کنن؛ اون وقت چرا باید چرا باید چرا باید دختربچه ای که ایرانیه، شناسنامه ی ایرانی داره، پدر و مادرشم مسلمانن، مثل هزاران کودک دیگه آرزو داره، نیاز داره چون یک «انسانه»؛ این وضعش باشه؟؟؟؟ اون چه خطایی کرده؟؟ اگه آهی از سر حسرتِ یه لقمه غذای خوب، یه دست لباس نو یا یه عروسک قشنگ بکشه؛ این آه دامن چه کسی یا چه کسانی رو می گیره؟؟ پس چرا اون کسا به خودشون نمیان؟؟ چرا؟؟؟ بذارید یه خاطره ی دیگه م تعریف کنم که همین امروز یکی دیگه از دوستا تعریف کرد: می گفت همین دیروز پریروز جلوی یکی از عابربانکا مردی رو می بینه که ازش می پرسه: یارانه ی این ماه رو دادن یا نه. اینم میگه نه ندادن. اونم می گه ولی یه مبلغی تو حساب هست که بعداً واریز کردن شما رو به خدا واسم بکشید بیرون. - منظورش اون 28تومنی بوده که فعلاً کسی نمی تونه برداشت بکنه - این دوستمون هم بهش می گه ولی این کار انجام شدنی نیست چون دولت خودش این امکان رو نداده و فعلاً نمیشه. مرده هم دلش می گیره و میگه: به خدا الآن چند روزه که ما تو خونمون غیر از نون خشک چیزی واسه خوردن نداریم. اگه امروز نتونم این پول رو برداشت کنم دیگه نمی دونم واسه بچه هام چیکار باید بکنم.. و من باز هم هزاران چرا از خودم پرسیدم و ناراحت شدم و به زمین و زمان فحش دادم و بعــــــــــــــــــــــــد: آهسته فراموش کردم.................!!!!!! برچسبها: دردنوشته هافقر [ یک شنبه 27 فروردين 1391
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] نامه ی سرگشاده ی مردم هزاره از سراسر جهان به نهادهای دفاع از حقوق بشر، شخصیت های شناخته شده و مقامات بین المللی
*** دوستان! همراهان! مسلمانان! دینداران! بی دینان! هم نوعان! هم گوهران! در گوشه ای از این کره ی خاکی یا در محلّه ای پرت از این دهکده ی جهانی، کسانی هستند که جرمشان بودنشان است. در جهانی با هفت میلیارد هم نوع ولی غرقه در اقیانوس بی کسی و بی فریادرسی می نالند و دیده بر در نومیدی تا شاید، آن هم پیکر، آن هم گوهر و آن خداوندگار شعر و شعور از در درآید و دستی به یاری گشاید. از مردمان هزاره می گویم. کودک پروانه هایی که همچون جانیان کشتار می شوند. مادرانی که بر سر جنازه ی طفلانشان به ناگاه گرفتار بلای خنجر و تفنگ ددان با نام و بی نام می گردند. پیران و جوانانی که به بری نرسیده و باری ندیده، به خاک و خون در می غلتند. کنون با زبان حال نامه ای نوشته اند و نگاه به سوی دل های بیدار گردانده اند تا شاید با یاری و بذل التفات هم گوهرانشان، مرهمی بر آلام چندین و چند ساله اشان که دم به دم سر باز می کنند؛ گذارند.. بنی آدم اعضای یک پیکرند که در آفرینش ز یک گوهرند چو عضوی به در آورد روزگار دگر عضوها را نماند قرار هم گوهران! متمنّی است به این آدرس مراجعت فرموده و نامه ی دادخواهانه ی ایشان را مطالعه و ضمن گواهی، برای مراجع عالی حقوق بشری ارسال فرمایید. شاید این آن فرصتی باشد که بار دیگر امیدوار شویم که هنوز از یاد نبرده ایم از یک گوهری خویش را.. http://www.hazarapeople.com
برچسبها: فتودردحقوق بشرنسل کشیدردنوشته هاهم گوهران کمک [ یک شنبه 14 اسفند 1390
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] اعلاميه مطبوعاتی به ارتباط قتل های زنان در ولايات كندز و بغلان كميسيون مستقل حقوق بشر افغانستان، در مورد وضعيت حقوق بشری زنان در كشور، ابراز نگرانی می نمايد كابل؛ 12 دلو 1390 برابر با 1 فبروری 2012 كميسيون، قتل های خود سرانه و عامدانه زنان در ولايات كندز و بغلان را خلاف قوانين نافذه كشور، اساسات دين مقدس اسلام و خلاف موازين حقوق بشری دانسته و انرا با لحن شديد محكوم مينمايد. به اساس گزارشات رسيده از ولايات كندز و بغلان، يك زن 22 ساله بنام ستوری بنت محمد سرور خان؛ باشنده قريه چهار توت ولسوالی خان آباد ولايت كندز توسط شوهرش شير محمد ولد دين محمد؛ باشنده قريه محفلی ولسوالی خان آباد اين ولايت؛ به تاريخ 5/11/1390 خفك شده و به قتل رسيده است كه قاتل فرار نموده و به گروه مسلح مخالف دولت پيوسته است. همچنان موازی با اين حادثه المناك؛ يك خانم ديگر بنام فاطمه 26 ساله بنت راز محمد؛ مسكونه قريه تورانی ولسوالی بغلان مركزی به تاريخ 11/11/1390 توسط شوهرش باز محمد ولد شاه محمد در ابتدا خفك شده و بعدا بالايش آب جوش انداخته شده است. و قاتل در نظارت خانه قومندانی امنيه ولسوالی بغلان مركزی ميباشد. در افغانستان موارد متعدد و مختلف ازين گونه اقدامات عامدانه، خود سرانه و مخصوصا قتل های ناموسی اتفاق افتاده كه در اين ميان زنان مظلوم بدون موجب حق حيات خود را بصوت وحشيانه و غير انسانی از دست ميدهد. كميسيون مستقل حقوق بشرافغانستان ضمن محكوميت شديد اين جنايت هولناك؛ از دولت افغانستان، نهاد های ذيربط ملی و بين المللی جدا ميخواهد تا قاتلان و عاملين اين گونه رويداد را به پنجه قانون بسپارد.
با احترام کمیسیون مستقل حقوق بشر افغانستان
برچسبها: پراکنده هاحقوق بشر [ جمعه 12 اسفند 1390
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] به علت فقر مالی اين دختر بچه روزانه 8 ساعت به همراه پدرش در ساختمانهای در حال ساخت در نقش یک کارگر ساختمانی فعالیت میکند تاریخ درج خبر تیر90 ).) به نوشته دنیای اقتصاد، پدر این دختر بچه –یگانه – میگوید: چون کسي را ندارم مجبورم دخترم را روزانه به سر ساختمان بیاورم که با توجه به اینکه زمان رفت و آمدم به شهر مامازن 6 ساعت است به شدت دخترم خسته و اذیت می شود. یگانه! چرا اینجا کار میکنی؟ http://www.tabnak.ir
برچسبها: درد نوشته ها فتو دردفقر [ چهار شنبه 10 اسفند 1390
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] خبرنگار هفته نامهء امریکایی بنام نیوریپوبلیک در گزارشی تصویر فقر و بیچاره گی را در افغانستان ارایه کرده است. انابادخین خبرنگار این هفته نامهء امریکایی به یک روستا در ولایت بلخ رفته و گزارشی از حکایت یک زن ازاین روستا را تهیه کرده است که چگونه برای حفظ زنده گی کودک نوزادش تلاش می کند. منبع: http://da.azadiradio.org
برچسبها: دردنوشته هافقر [ چهار شنبه 10 اسفند 1390
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] اخراج جذامیان از آسایشگاهی در مشهد موقوفه ای برای جذامیان بلاتكلیفی ۴۰ مجذوم منبع خبر: http://ayandenews.com برچسبها: درد نوشته ها [ چهار شنبه 3 اسفند 1390
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]
تشکیل سازنده های نمکی چند لایه و قطور و چند لایه در ساحل و کف دریاچه ، افت شدید آب و شوری 450 گرم در هر لیتر آب دریاچه ، امروز دیگر دریاچه را از آستانه تحمل هر موجود زنده ای خارج کرده تا مرگ قطعی پیش برده است . تمامی چشمه های آب شیرین جزایر دریاچه، مانند کبودان که زیستگاه 1114 راس قوچ و میش ارمنی بوده و یا جزیره زیبای اشک که زیستگاه 200 راس گوزن زرد ایرانی بودند امروز، کاملا خشک شده اند و با پس روی آب دریاچه این دو جزیره به همراه جزیره اسپیر به یکدیگر متصل شدند و اینک این 3 جزیره زیستگاه مشترک این دو گونه ارزشمند را تشکیل می دهند که متاسفانه در تمام نقاط اجساد گوزن ها و قوچ و میش ها به چشم می خورند. طبیعی است که این دو گونه با پسروی بیشتر آب دریاچه این زیستگاه ها را به سمت خشکی های اطراف دریاچه ترک خواهند کرد. اما تراژدی بزرگتر این بود که در یک پیاده روی در سواحل مشرف به دریاچه در کمتر از 200 متر با دهها جسد تازه و قدیمی از انواع پرنده مواجه شدیم که در میان آنها لاشه های بیشماری را لاشه پرندگان مهاجری رقم می زدند که فقط قصد عبور از منطقه را داشته اند. پرندگانی مانند انواع پرستوها، بادخورک ها، چک چک ها، چکاوک ها، زرده پره ها، سهره، بلدرچین، باکلان، عقاب، جغد، کلاغ، حواصیل ها و ... افسوس و هزاران دریغ دریاچه ارومیه که روزگاری پذیرای هزاران فلامینگو و پلیکان خاکستری و تنجه و انواع مرغابی برای زاد آوری بود امروز نه تنها دیگر یک قطعه از این پرندگان را در عرصه خود پذیرا نیست ، بلکه تبدیل به دام مرگ برای پرندگانی هم شده که فقط از آنجا عبور می کنند. در اطراف پاسگاه محیط بانی جزیره اشک که در گذشته نه چندان دور بی شک یکی از زیباترین پاسگاه های ایران زمین بوده است، نه از آن سر سبزی درختان بنه و کیکم خبری است نه از شکوه دریاچه حتی تا دور دست های آن.آنجه امروز باقی مانده، اجساد بی جان صد ها پرنده و دهها گوزن زرد و قوچ و میش است که به دلایلی معلوم و نامعلوم در شعاع کمی از پاسگاه جان داده یا در حال جان دادن هستند و قلب و روح هر بیننده ای را همچون گدازه های آتشفشانی می سوزاند. ما چه کردیم با این دریاچه و با این طبیعت بی بدیل؟ و چه پاسخی داریم برای آیندگان که نفرین شان را نثارمان خواهند کرد؟
منبع: http://www.iranazar.net
برچسبها: فتو درد دردنوشته هامحیط زیستآلودگی و تخریب [ جمعه 28 بهمن 1390
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] اسمش یونس ِ...حدودا 11 سالشه اما وقتی ببینیش فکر میکنی 7 سال بیشتر نداره...یونس وقتی خیلی کوچیک بود بیماری مثل یه نهنگ سلامتی و شادابیشو بلعید... اول مثانه اش مشکل داشت اما یواش یواش زد به کلیه هاش و الان دیالیزی شده بیماری به زبونش هم رحم نکرد...یونس حتی نمیتونه حرف بزنه...نمیتونه برا کسی بگه مشکلش چیه...نمیتونه بگه چقدر درد میکشه ...نمیتونه بگه چقدر زندگیش سخته نمیتونه بگه خانواده ی خودشو خانواده ی عموش با پدر بزرگ و مادربزرگش، یعنی 11 نفر آدم همه توی 68 متر جا زندگی میکنن نمیتونه از اشکای مادرش بگه... نمیتونه بگه مادرش چه حالی میشه وقتی بقیه بهش میگن: "بزارش سر ِ راه...اصلا بزار بمیره...واسه چی انقدر این در اون در میزنی...این بچه که خوب شدنی نیست..." نمیتونه بگه چقدر دوست داره درس بخونه...چقدر دوست داره با بچه های دیگه راحت بازی کنه...و چقدر دوست داره که دیگه درد نکشه... حتی نمیتونه برا خودش با صدای بلند دعا کنه... خدایا! کی میدونه تو دل زهرا خانم، مادر یونس، چی میگذره؟!...چطور تاب میاره و آب شدن بچه اش رو جلو چشمش میبینه... چطور میدوئه تا بلکه بتونه از جایی کمکی پیدا کنه... میدوئه، میدوئه و هروله میزنه آخه هزار تا امید و آرزو داره واسه این بچه... خدایا کی میدونه چی میکشه؟!... تک و تنها، دست ِ خالی...پیش ِ این دکتر...پیش ِ اون دکتر...از این بیمارستان به اون بیمارستان...از این مرکز به اون مرکز، تا بلکه راهی پیدا کنه... دکترا گفتن دیگه دیالیز هم جواب نمیده، باید زودتر عمل شه..."پیوند کلیه"...تازه اگه پول عمل هم جور بشه تو 68 متر جا که 11 نفر بزور توش زندگی میکنن ، کلیه صد در صد پس میزنه... مامانش میگه دکترا گفتن باید بعد از عمل توی یه جای ایزوله زندگی کنه و خرج داروهای بعد از عملش هم حدودا ماهی 400 هزار تومن میشه... ***** همیشه ته چشمای زهرا خانم، مادر یونس یه حلقه اشکه و ته گلوش یه بغض که سعی میکنه جلو هیچکس نشکنه اما میشه فهمید تو تنهاییهاش چقدر زجر میکشه و چقدر شرمنده ی بچه اش و عشق مادرانه اشه...میشه فهمید چقدر به همیاری و همدلی کسانی نیاز داره که این مطلبو میخونن... برای یونسی که در سخت ترین شرایط هم لبخندشو از بقیه دریغ نکرد...برای یونسی که اینبار تو شکم ِ نهنگ ِ درد و بیماری تنها مونده حتی نمیتونه برا خودش بلند دعا کنه دوستان خوبی که این مطلب رو میخونید از اونجایی که شرایط محیطی و بهداشتی بعد از عمل خیلی مهمه در حال حاضر مهمترین کار برای یونس، رهن یک خونه است که هزینه اش حدود 6 , 7 میلیون تومن میشه و مهمتر از اون هزینه دارو بعد از عمل ِ که هر ماه 400 هزار تومان میشه و اگه نرسه بازم کلیه پس میزنه
جمعیت دانشجوی امام علی شماره حساب دریافت کمک های نقدی: 1- 545036 – 800 – 1604 بانک پاسارگاد شعبه مراغه به نام خانم معصومه سیاحی فام آذر کسب اطلاعات بیشتر: 09125594601
*اگر میتونید این متن رو برای دوستانتون بفرستید تا دستان پر مهر بیشتری برای کمک به یونس بشتابند.* منبع: cloob.com برچسبها: دردنوشته هاهم گوهران کمک! [ چهار شنبه 26 بهمن 1390
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] سلام خدا / با اینکه دیگه هیچ اعتقادی به وجود پر برکت!!! تو ندارم ولی باز هم مثل همیشه میخوام با تو حرف بزنم / نمی دونم چرا!! شاید برای اینکه تو بیکار ترین موجودی هستی که من می شناسم می دونی چیه؟ من دیگه خسته شدم / یعنی ما هممون دیگه خسته شدیم ما گرسنمونه/ ما سردمونه/ غذا میخوایم/ جای گرم میخوایم امشب یه شب سرد زمستونیه / بابا وقتی از در خونه اومد تو باز هم مثل همیشه زود رفت تا بخوابه ، سراغ غذا نرفت چون می دونست اجاق خالیه بابا این روز ها تا از سر کار میاد خونه از ترس اینکه بهش نگیم فلان چیزرو میخوایم زود خودشو میزنه به خواب / آخه بابا خیلی غرور داره ، نمی تونه بمون بگه ندارم داداش هنوز تو خیابونا دنبال آدم پولدارا میگرده / داداش شغل نسبتا خوبی داره از آدمای بالا شهری یواشکی بدون اینکه خودشون متوجه بشن پول قرض می گیره ولی دیگه بهشون پس نمی ده ، آخه دیگه پیداشون نمی کنه داداش داره پولاشو جمع میکنه تا عید با دوستاش بره شمال / میگه جای خیلی قشنگیه ، مثل بهشت می مونه ، هم سبزه هم آبی راستی یادم رفت بگم آبجی معمولا شب نمیاد خونه آخه اون شبها تا صبح کار میکنه ، صبح ها تا عصر می خوابه ، عصر ها هم میره دنبال مشتری / اون دیگه واسه خودش کار میکنه / قبلا با یه خانمی کار میکرد که بهش می گفت خاله آبجی میخواد پولاشو جمع کنه بره دبی ، می گه اونجا بیشتر قدر ماها رو می دونن ساعت از 10 گذشته ولی هنوز مامان داره واسه اون خانمه که یه دونه از اون ماشینای با کلاس داره و همیشه مامان میره خونشون کمکش کنه تا خونشو تمیز کنه سبزی خرد میکنه / اخه اون خانمه فردا مهمون داره ، مامان باید دوباره بره خونشون تلویزیون همینجوری داره واسه خودش اخبار نشون می ده / یه عالمه آدم ریختن تو خیابونا داد میزنن:یه چیز هسته ای حق مسلم ماست من مطمئنم که اونام گرسنشونه ولی نمیدونم این چه ربطی داره به گرسنگیشون ولی لابد اون چیز هسته ای هم یه چیزی مثل تخم مرغ می مونه ولی از نوع هسته داره شه خدایا هنوز بیداری؟ یا مثل همیشه وسط حرفهای من خوابت برده؟ دلم واسه تو هم می سوزه ، آخه تو هم دیگه نمی تونی کاری بکنی تو هم هر وقت ما بنده ها ازت یه چیزی بخوایم ، مثل بابا از رو شرمندگی چشماتو می بندی و خودتو می زنی به خواب اصلا تو هم بخواب ، من خودم یه روزی بزرگ میشم / از تو هم بزرگتر ، درسامو میخونم میرم دکتر میشم، اونوقت پولامو جمع میکنم / اونوقت واسه همه ی آدما نون می خرم اگه پولم اضافه اومد یکی دیگه هم براشون میخرم ، تا یکیشو بخورن ، یکیشو بذارن تو سفره هاشون / آخه بابا میگه اون قدیما تو سفره ی همه ی آدما نون بوده بابا میگه اون قدیما بابا ها واسه بچه ها نون میاوردن / خواهرها شبها تو خونه های خودشون میخوابیدن / داداش ها تو مغازه ها کار میکردن نه تو خیابونا بابا میگه اون قدیما شبها کسی گرسنه نمیخوابید اون آقا تو اخبار داره میگه امروز کار لوله کشی گاز به ارمنستان تموم شده / یعنی ما میخوایم به اونا گاز بفروشیم اونا به ما نون بدن ؟؟؟ منبع: cloob.com
برچسبها: نقد طنز کمدی واژه ها دردنوشته ها [ چهار شنبه 26 بهمن 1390
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]
مطلب زیر ترجمه ی متنی است که تجربیات تجارت یك بازرگان چینی از طریق سایت www.alibaba.com (سایت تجاری چین) را بیان می کند که در وبلاگش تحت عنوان "مبحث بازاریابی موفق چینی و آموزش تجارت بازاریابان تازه کار چین" نوشته است که خواندنی و جالب است :
منبع: مجله ی اینترنتی برترین ها
برچسبها: دردنوشته ها پراکنده ها [ دو شنبه 17 بهمن 1390
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] |
|