صفحه اصلی تماس با ما عناوین مطالب پروفایل قالب سبز | ||
|
[ سه شنبه 21 بهمن 1393
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] به نام خدا « نمره ی پایین، معلّم فیزیک را قربانی ضربات چاقوی دانش آموز کرد. » (نقل از سایت فرارو-3/9/1393) جناب وزیر محترم آموزش و پرورش جمهوری اسلامی ایران با سلام و احترام اگر پس از به نام خدا، به جای آوردنِ آیه ای در مدح علم و اندیشه و یا نقل حدیثی در مقام آموزگار، سخن را با چنین عبارت خونینی آغاز کرده ایم؛ بر ما خرده مگیرید. چرا که دل های ما امروز بسیار پر خون است. خونی که سال هاست بر آن سد سکوت و شکیبایی و صد البته امیدواری بسته بوده ایم. اما چه سازیم که این سد کُهَن، گویی بیش از این تاب مقاومت نیافت و امروز در پای تخته سیاه کلاس درس شکست. ما خون آلود، سخن از این دل سر می دهیم باشد که بر دلی نشیند: جناب آقای وزیر! به حقیقت کسی را نکشته ایم. دست یغما بر جان و مال کس نینداخته ایم. کسی را نفرین نکرده ایم. نان از دهان و روشنایی از جهان کس نگرفته ایم و در پیش پای کس، چاهی نکنده ایم. دشنامی یاد نداده ایم. امیدی را نومید نکرده ایم. کس را نفریفته و شعاری جز از سر شعور سرنداده ایم. اما.. اما صد افسوس که گویا این همه، تاوان سنگینی داشته است و ما از آن بیخبر بوده ایم! تاوانی چنان سنگین که دانش آموزی نوجوان، خود برایمان دادگاهی بی حضور متّهم و وکیل و هیئت منصفه و قانون و عدالت و انسانیت برپا ساخته، حکم داده و حکمش را نیز با ضربات چاقو در کنار تخته سیاه به اجرا درآورده است. که البته و صد البته این نخستین و آخرین دادگاه این چنینی نبوده است و نیست. هر روز و هر ساعت در هزاران گوشه ی این سرزمین، در پندار و گفتار و کردار میلیون ها هم میهن، بساط چنین دادگاه هایی برای ما سنگین جرمان برپاست. لیکن فقط دادگاهی برای ما که از گوشت و خونیم و در واقعیتِ سی ساله ی عمر حرفه ای خویش، به حقیقت و مجاز سوخته ایم و می سوزیم و نه برای آن شمع نقّاشی شده بر دیوارها و لغات بَزَک کرده ای که در شعر و شعار روز معلّم، بی دود و نور و گرما هزاران سال توان سوختن دارند! و اکنون برکنار از طنز و کنایه، پرسش اینجاست: چرا؟؟ چرا جایگاه و منزلت معلّم در این دیار به چنان روزی افتاده است که چون سخن از او در محفلی به میان آید؛ ریشخند نفرت انگیز حاضران بخشی ثابت از واکنش هاست؟ مگر او معمار آینده نیست؟ مگر سنگ سنگ دیوارهای آینده ی این کشور که همان دانش آموزان اند؛ با راهنمایی و تدبیر و آموزش این معمار، آماده ی نقش آفرینی فردای این مملکت نمی شوند؟ آیا تمام آنچه که در اهمیت معلّمی و آموزش و پرورش گفته شده است و می شود؛ یک دروغ و تعارف بی معناست؟ اگر چنین نیست، پس چرا مشکلات صنفی معلّمان و اوضاع زندگی آنان، بدون آنکه گامی اساسی در راستای برطرف ساختن یکباره اشان برداشته شود؛ هر از چندگاهی ترجیع بند اخبار رسانه ها می گردد؟ آیا این غیر از سقوط هرچه بیشتر ارج و منزلت شغلی و اجتماعی معلّم در انظار جامعه، و به خطر انداختن بیش از پیش حیثیت و کرامت انسانی وی، نتیجه ی دیگری در پی داشته است؟ آیا معلّم که دیگر اکنون از نظر جانی نیز حتی در کلاس درس خویش، احساس امنیت نکرده و قانون نیز در راستای حمایت و پشتیبانی شایسته از او، گویا بیشتر جانب سکوت و بیطرفی را گرفته است؛ در چنین شرایطی قادر به ادامه ی کار با تمام ظرفیت های خود خواهد بود؟ آیا این چنین وضعیتی به سود کشور است؟ جناب آقای وزیر! گفته شده است که همکار بروجردی ما، به دلیل نمره ی پایینی که شاگرد کسب نموده؛ مورد هجوم و ضربات چاقوی وی قرار گرفته است. بی آنکه بخواهیم در خصوص این خبر دلخراش و توضیحات آن به حاشیه رویم؛ با اندک تعمّقی و جدا از روایت فاجعه ی قتل یک معلّم، همچنین به ژرفای نابسامانی و اوضاع اسفبار نظام آموزشی کشور و میزان ناآگاهی عامه ی مردم از فلسفه ی حقیقی آموزش و پرورش و تحصیل پی خواهیم برد که در آن نه تنها یک دانش آموز تبدیل به عنصری خشن و غیرقابل کنترل گردیده که در محیط مدرسه نیز با خود چاقو و هر اسلحه ی سرد دیگری حمل می کند؛ بلکه نمره نیز که می بایستی معیاری برای سنجش آموخته های فراگیران بوده و نتیجه ی منطقی تلاش و مطالعه ی ایشان باشد؛ از دیدگاه یک دانش آموز (و حتی والدینش) به مثابه چیزی قلمداد می شود که از آن اوست و به ناحق در اختیار معلّم است و لذا باید به هر قیمتی که شده آن را از وی بازپس گیرد. آری.. معلّم باید نمره بدهد. آن هم نه بر طبق معیارهای روشن یادگیری. بلکه به دلیل خوشایند واقع شدن برای دانشآموز و ولی او و شاید هم البته افزایش درصد قبولی مدرسه. دیگر کیست که برای زحمت خالصانه ای که معلّم در طول سال تحصیلی کشیده و یا رنج هایی که به خاطر تفهیم مطالب به شاگردانش متحمّل شده؛ کمترین اهمیتی قائل باشد؟ دیگر کیست که بگوید نمره می بایستی از پشتوانه ی میزان دانسته های دانش آموز برخوردار باشد؛ اگرنه عدد بی معنایی بیش نیست که با آن هرگز و هرگز نمی توان دانش آموز را به صورتی منطقی در مسیر درست آینده ی تحصیلی و شغلی هدایت کرد. به راستی چرا و چرا و چرا برای شرایط دشوار معلّمان و نیز وضعیت سردرگم و پریشان نظام آموزشی و اشکالات غیر قابل تردید در قوانین موجود آن که روز به روز از ارزش و اعتبار تحصیل و مدرسه کاسته و پشتوانه ی علمی مدارک تحصیلی را به شدّت به زیر سؤال برده است؛ چاره ای اساسی اندیشیده نمی شود؟ تا کی چنین نظام آموزشی بلاتکلیف و بیماری که مدارسش آکنده اند از ده ها - اگر نگوییم صدها- مشکل ریز و درشت از ناهنجاری های رفتاری دانش آموزان و گسترش روزافزون اعتیاد در بین ایشان گرفته تا کمبود سرانه و امکانات؛ همچنان بدون هیچ برونداد شایسته ای، فقط بایستی هزینه های جبران ناپذیری از عمر و انرژی جوانان بر کشور ما تحمیل نماید؟ آیا به راستی بخشی از عوامل دخیل در رویدادهایی همچون فاجعه ی قتل معلّم بروجردی، به جوّ بی اعتمادی و ناباوری موجود در جامعه به توانمندی و شایستگی نظام آموزشی در تعلیم و تربیت نیز باز نمی گردد؟ عالیجناب! شما نیز معلّم بوده اید و اکنون نیز معلّمی با مسؤلیتی کلان می باشید. حوادثی همچون قتل همکار لرستانی ما، بسیار گرانتر از آن بود که بتوانیم ساده از کنارش بگذریم. لذا بدینوسیله ضمن ابراز تسلیت به خود، شما و خانواده ی گرامی آن شادروان، مراتب اعتراض شدید خود را نیز به شرایط موجود اعلام داشته و مصرّانه خواستار رسیدگی و به ویژه وضع قوانینی مستحکم و روشن به منظور پاسداشت حقوق مادی و معنوی معلّم می باشیم. این نامه، نفرینی به تاریکی نیست. کوششی است در افروختن یک شمع.. جمعی از معلّمان مریوانی- سوم آذرماه 1393 «هیچ سایتی حاضر به انتشار این نامه نشده است.»
برچسبها: قتل معلم بروجروی نامه ی سرگشاده وضعیت نظام آموزشی ایران [ پنج شنبه 27 آذر 1393
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]
از که امروز سخن میگویند؟ زان کس که بجز نامی از او باقی نیست؟ نامی که تهی گشته ز هر معنایی بجز از یک تن رنجور؟ گشته از روی هر انشای دبستانی دور؟ که دگر از پی رؤیای چنان «شغل شریف» نرود کودک امروز؟ بین چه خالی است کلاسش نفرین نکند لیک چنین شام سیه را شاید چون از آن رو که درسش این است: مشعلی افروز مشعلی افروز! 1393/2/14 منبع کاریکاتور: سایت گل آقا برچسبها: شعر انتقادیشعر فارسیشعر نو در باره معلم [ یک شنبه 21 ارديبهشت 1393
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] ره سپار ای راهپوی کوچکم ای عزیزم جان من ای کودکم
این زمین در انتظار پای توست آسمان مشتاق غوغاهای توست
راه رو جانا مترس از افت و خیز تکیه بر پایت بکن ترست بریز
دست افکن دیگر از دیوارها ور بیفتی بارها و بارها
جان بابا این نخستین درس توست تکیه بر خود کن نه بر دیوار سست
تا سه فردای دگر آرام جان نو بهار آید شود نو این جهان
این قدم کامشب نهادی آفرین این بهار و شور و شادی آفرین!
برچسبها: شعر فارسیشعر برای کودکان [ سه شنبه 27 اسفند 1392
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]
روزگار غریبی نیست نازنین! ما غریبیم که قانون ضیافت آستین را بر نمیتابیم
ما بر در مانده اینجاییم: در خویش بر خویش و با خویش
ضیافت را با ما کاری نیست که مهمانان ارجمندش در آستیناند و بر آستین و بی خویش!
برچسبها: شعر نوشعر انتقادی [ سه شنبه 20 اسفند 1392
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] شکارچی کهنهکار کُرد تفنگ شکارش را شکست. اما نگاهی به این تصویر نیز بیندازیم: و خوشا آنگاه که برچسبها: فتودردجنگهزینه های نظامیشکارچیان انسان [ پنج شنبه 1 اسفند 1392
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] [ جمعه 25 بهمن 1392
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] آهای ارباب از اون بالا کرم کن یک سبد کالا
بده حالی به بد حالا
واسه اون بابک نازم
شب و روز کیسه میدوزن
به من هم روز پیروزی عطا کن یک سبد روزی! و برچسبها: سبد کالاروز پیروزیسالگرد انقلاب [ سه شنبه 22 بهمن 1392
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]
در این روزها بازار انتقاد از دولت در خصوص توزیع سبد کالا رونق عجیبی گرفته است. چه در میان مجلسیان، چه در میان روزنامهنگاران، چه در میان رسانههای گوناگون و چه در میان عامهی مردم به طور کلّی. البته انتقادها از جنبههای مختلفی است. بعضی نسبت به نامناسب بودن شیوهی توزیع آن که منجر به تشکیل صفهای طولانی در سرمای زمستان شده انتقاد دارند؛ بعضی دیگر نسبت به محدودیت دایرهی شمول مستحقین دریافت آن و بعضی دیگر نیز نسبت به مرغوبیت محتویات سبد و ناکافی بودن آن. در این میان گروه دیگری نیز هستند که عمدهی انتقادشان به تحقیرآمیز بودن این طرح است و موضوع این مختصر نیز ایشانند: دستهی اخیر که غالب روشنفکران و اصحاب رسانه در این طیف قرار میگیرند؛ در روزهای اخیر به خصوص شدیداً این امر را محکوم و آن را توهین به شأن و کرامت و غرور ملّی ایرانیان دانستهاند. آنان با یادآوری عظیمترین ثروتهای طبیعی ایران از جمله تریلیاردها متر مکعب گاز و نفت خام و صدها معدن ارزشمند از انواع سنگهای زینتی، فلزات گرانبها و صنعتی؛ مدام میپرسند که چرا اکنون باید مردمانش در چنین فلاکتی به سر برند که به دریوزگی سبدی حقیرانه از سوی دولت بیافتند؟ چرا دولت چنین با آبرو و حرمت انسانیاشان بازی میکند؟ چرا چرا چرا؟! سخن من بر سر این چرایی نیست. نکته در این است که گویی اینان هنوز به درستی درنیافتهاند و بدین باور نرسیدهاند که مدتهای مدیدی است که هر نشانی از غرور ملّی و عزّت و کرامت انسانی از این دیار رخت بربسته است. اینان به عوض آنکه بیایند و ذخایر و ثروتهای مثلاً ملّی(!) را ترجیعبند فریادها و انتقادهایشان کرده و سنگ آبرو و عزّت و غرور ایرانی را به سینه بزنند؛ لختی در هزاران توهین و تحقیری بیاندیشند که تاکنون بر این ملّت روا داشته شده که سبد کالا شاید کوچکترین و البته جدیدترین آن بوده است. خیر! لازم نیست نگران کرامت انسانی انسان ایرانی باشید. شاهد مدّعا میخواهید؟ به شلوغی صفهای دریافت یارانهی نقدی و سبد کالا نگاه کنید که با رضایت خاطر و خشنودی تمام و فارغ از حسابگریهای کرامت و غرور و مفاهیم فسیل(!) شدهی دیگر، سبدشان را محکم در دست گرفته و بر مَلِک مُلکشان نیز بسی شاکرند!! یاد ایّامی...!
برچسبها: سبد کالادریوزگیکرامت از بین رفته انسان ایرانی [ چهار شنبه 16 بهمن 1392
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] وقتی کسی مرا نمیخواند؛ وقتی کسی مرا نمیشنود؛ وقتی در میان آدمیان میزیم ولی همچون یک موجود ناشناخته، وقتی بین من و آن دیگران فواصلی کیهانی است؛ وقتی با نزدیکترین کسان کمترین نشانی از همدلی و کس بودن احساس نمیکنم؛ وقتی وقتی وقتی وقتی ..................... بگذریم.. خود نیز بیش از تمام آن موجودات بیرون از جمجمهام برای خود بیگانهام.. بیگانهای بیگانهتر از بیگانهی کامو.. در ژرفای نگاه آدمیانی که بدون شک از من بهترند؛ چه جاییست برای اندیشیدن از یک «خرمگس»؟ از یک گره کور؟ آن مرد کلاه به سر چه نیکو سخن گفت: کسانی برای ماندن خلق میشوند و کسانی برای رفتن و من که شتابی برای رفتن ندارم، برای ماندن نیز بهانهای.. من خدا را کشف کردهام. آن تنهاترین تنهایان.. چه خندهدار داستانی بود و نمیدانستمش. او را در دورترین آسمانها نیافتم. او را در مسجد و معبد و بتخانه نیافتم. ولی همه جا بود و من نمیدیدمش. او من بودم! خود خود من! مفلوکترین ناشناخته! آری من ماندهام بی دوست.. چون که دوستی نبود و نیست.. این بدبینی فلسفی من نبود که مانع از یافتنش شد. نه! من اهل فریب خوردن از جهان نبودم. ولی دوستانتان گوارای جانتان ای آدمیان! ای بهتر از منان! من آن سیاهیم که از برکت وجودش روشنایی را ادراک و زندگی میکنید. سیاهی نیستی و نبودن و روشنایی هستی و بودن! من آنم که گویی هرگز نبودهام همچون نارونی نارسته در برابر باد که نغمهای ساز کند! گوارایتان باد آرامش زنجیرتان! همان زنجیری که بودهست و نخواهید گسست زیرا که شما خردمندانید نی چنان من دیوانهی زنجیر گسل! چه خوب است فریب خوردن و چه آرامشی دارد زنجیر اسارت! گوارایتان باد که شما هدف آفرینشید و من ناخواسته از پنجهی کماندار فلک رها شده.. برچسبها: بدون برچسب [ سه شنبه 15 بهمن 1392
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] دنبال کردن او، شبیه چشم بسته دویدن در راه پلهای پیچ در پیچ به سمت دخمه ای تاریک در اعماق زمین بود. نخستین پله ها رسید به معتادی خمار و سرگردان در پارک هروی دروازه غار که هذیان می گفت و ساقی اش دیر کرده بود؛ پله های بعدی رسید به ساقی که با موتور آمد و جنس را کوبید کف دست مردی ژولیده و شماره اش را به هوای این که مشتری ام گرفتم؛ مقصد پله های دیگر، خرده فروشی بود بزرگتر از قبلی و بعد خرده فروشی قوی تر و .... پله ها سرانجام رسید به فروشنده مواد مخدری که خرده پا نبود و وصل میشد به یکی از تولید کنندگان معروف شیشه در تهران. - شما هم از این روش استفاده کرده اید؟ منبع:http://1o2.ir [شیشه که دیگر ارمغان افغانستان نیست..!] برچسبها: شیشه اعتیاد در ایراناعتیاد [ جمعه 22 آذر 1392
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]
داغ تو براین دل ما هیچ کهن نمیشود هم غم من سرو چمان مرغ چمن نمیشود گر بِکُشد جمله جهان غمزهات ای نگار من زان همه جان داده یکی مرده چو من نمیشود رنگ رخم میکند از سرّ درون روایتی کاو به دو صد بانگ و نوا شعر و سخن نمیشود تا ابدم ار بدهد شرح ز حُسن حور عین مرد خدا جان من آن چشم و دهن نمیشود گر من آواره برانی ز درت کجا روم کَم بجز آن در همه کَون هیچ وطن نمیشود جاذبهی روی تو چون در نظر آرم از قیاس زین عجب آیدم که چون روح ز تن نمیشود شوق تو هرگز به فراق از دل من گمان مبر تا بشود کان همه تا وصل کفن نمیشود شب چه سرایت ز غمت ای گل عشوه باز من یار هزارت چو بجز زاغ و زغن نمیشود برچسبها: شعر فارسیغزلش ش شبغزلهای شبداغ تو بر این دل ما [ پنج شنبه 16 آبان 1392
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]
- منطق! خِرَد! علم و دانش! درس و کتاب! فرهنگ و تمدّن! استدلال! عقلانیت! صداقت! وجدان! اخلاق! شعور! شجاعت! شهامت..! آه! چه درسهایی داده است! چه سخنرانیها کرده و در مدح و ثنای این مفاهیم با شکوه چه فصاحت و بلاغتها که به کار نبرده است! صد ای کاش چنان نکرده بود..! ولی نه! نه! این آرزوی خِرَدآزار و دلخراشی است.. او تمام باور خود را با این مفاهیم و واژگان ژرف و اعتبار آفرین عیان ساخته و سالیانی دراز را با آنها تنفّس کرده است.. از باور خویش گفتن و با باور خویش زیستن افتخار است و شایان ستایش چه رسد به آنکه این باور بر بنیادهایی از این دست استوار باشد.. اما.. احساس غریب و کاهندهی جانی در خویش تجربه میکند. کتابهای کتابخانهاش را مینگرد. گویی متّهمی است در آستانهی تبدیل شدن به مجرم و در برابر هیأت منصفه ایستاده است. هیأت منصفهای که با سکوت سراسر معنا و فریادش، چشمانتظار انتخاب اوست تا به یکباره و یک صدا رأی خویش را صادر کند: گناهکار یا بیگناه. آیا به زمان بیشتری برای تأمل نیاز است؟ نـــــــــــــه!! هرگز! نیازی به اندیشیدن نیست نیست نیست.. آفتاب آمد دلیل آفتــ... خیر تاریکی آمد دلیل تاریکی! مسئله این نیست.. هرگز و هرگز این نیست.. راه، خود فریاد میزند.. نه نه.. او نه دلیلی بیش از آنکه خود میداند میخواهد و نه هراسی به دل دارد.. هراس؟! میخندد و میخندد.. شگفتانگیز است.. در یک سو لشکری و در دیگر سو هیچ! کدام پیروز خواهند شد؟! شاید پاسخ بدیهی نباشد!! چشمانتظار طلوع فردا خواهد بود.. فردا سیزده است.. برچسبها: 13آبانراهپیمایی های اجباری [ یک شنبه 12 آبان 1392
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] در شیپور شعر و شعور میدمیم و به جهان و جهانیان درس اخلاق و عدالت و مهرورزی میآموزیم. اما در خانهی نزدیکترین همسایهامان: - جوانی خودکشی کرده است.
- خانوادهای محتاج نان شب است.
- پدری، مادری، فرزندی بیمار است و ناتوان از درمان
- و کودکی چشمانتظار اعــــــــدام پدرش
- ..........
***
لختی با هیجان سخن گفتن را به کناری نهیم و اندکی به بزرگترین موهبت خدا یعنی خِرَد رجوع کنیم. بر آن بودم که فقط از اعدام بگویم. از این اشدّ مجازات! از این کیفری که تمام فرصتها را به یکباره پایان میدهد و مجالی برای تغییر باقی نمیگذارد. فراتر از آن: مجالی برای حیات میلیونها نسل دیگر و شاید میلیاردها انسان دیگر... آیا.. آیا طبیعت هرگز هرگز و هرگز چنین عملی را خواهد بخشید؟؟
***
آیا در این دریافت جای تردید هست که:
«در طبیعت، هر آنچه که هست باید باشد.» ؟
آیا طبیعت جانداران، در طی میلیونها و بلکه میلیاردها سال ثابت نکرده است که مسیری تکاملی را میپیماید و آیا این بدان معنا نیست که او بیش از ما «میفهمد»؟ آیا در میان جانداران غیر انسان (تا آنجا که فهمیدهایم) هیچ موجودی، همنوع خویش را کشته است؟ و اگر آری، آیا این از استثنائات طبیعت وحش بوده یا قانونی برای حیات نوع جانور است؟ البته اینها پرسش نیستند بلکه همانگونه که گفته شد، نتایج دریافتی فکری هستند و طرح پرسشگونهی آنها، به مفهوم بدیهی انگاشتن پاسخ است. حکم دریافتهی ما از طبیعت این است: در طبیعت، هر آنچه که هست، باید باشد و این حکم در راستای سیر تکاملی و بقای موجودات زنده است. نگارنده به جد بر این گمانم که این اصل، زیربنای طبیعی اخلاق جهانی است. از این دیدگاه، اخلاق چیزی نیست جز تجربهی مستقیم اصل اساسی طبیعت یعنی بقای نوع که خود را در عواطف، احساسات و رقّت قلب نمودار میسازد. بر اساس این استدلال میتوان گفت اخلاق همان کارکردی را برای بقای نوع دارد که دستگاه گردش خون یا دستگاه ایمنی یا هر اندام حیاتی دیگر برای بقای یک موجود زندهی واحد. به عبارت سادهتر، طبیعت از تمهید انگیزش احساسات و عواطف، به عنوان ابزاری برای کنترل و هدایت صحیح کنش و واکنشها در راستای حفظ بقای نوع بهره میگیرد. با این توضیح و طبق تعریف ارائه شده از اخلاق، به سادگی میتوان تعریفی از یک عمل اخلاقی ارائه نمود که شاید برای همیشه، این بحث فلسفی هزاران سالهی مانده از عصر سقراط را خاتمه دهد: عمل اخلاقی کنش یا واکنشی است در راستای بقای نوع که انگیزش عواطف و احساسات عمیق همگانی، ضمانت درستی آن است. پس در مجموع میتوان گفت: هرگاه از عملی چه سیاسی، چه فرهنگی، چه اجتماعی چه قضایی و اساساً هر نوع دیگر، در عمق روان و قلب خویش اندوهی احساس کردیم؛ جای تردید نیست که عملی غیر اخلاقی و بر خلاف خواست طبیعت صورت گرفته است یا میگیرد. اگر شنیدیم یا دیدیم:
- همنوعی خودکشی کرده است؛
- همنوعانی محتاج نان شب هستند؛
- جنگی درگرفته است،
- همنوعانی ثروتهای جامعه را به یغما میبرند،
- هم نوعانی بیمارند،
- هم نوعی اعدام شده یا میشود و هزاران نمونهی دیگر؛
اگر به هنگام شنیدن یا دیدن این موارد و نظایر آنها، غمی در درون خویش احساس کردیم؛ یقین بدانیم که در بروز این رویدادها قانون و اصل اساسی طبیعت نقض گردیده است. حتی اگر ما خود نقشی در بروز چنین کنشهایی داشتهایم یا داریم؛ بدانیم که عمل ما عملی اخلاقی نیست و هرگونه فلسفهبافی و توجیه عقلانی دیگر کمترین اهمیتی ندارد..
و اکنون به اعدام بازگردیم: کنشی به مفهوم صریح جنگ با بقای نوع.. آیا.. آیا طبیعت هرگز هرگز هرگز چنین عملی را خواهد بخشید؟؟ برچسبها: اعدامفلسفه ی اخلاقاخلاق طبیعینقدها و یادداشتها [ پنج شنبه 9 آبان 1392
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]
به جای شرافت، آنچه که این روزها بیش از هر چیز دیگر میبینیم؛ شرّ است و آفت.. (منبع: نامعلوم) [ پنج شنبه 9 آبان 1392
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] دارم بسی شکایت زان پیر نامی ای دل کاو عشق آتشینم نامیده سحر باطل دیگر کدام امید دیگر کدام فردا ای دل به گور اشک و آه نهان فروهل باشد کز آن بذرت روزی نایی برآید کز شیون نوایش گردد مراد حاصل آن آرزو که غیر از فریاد مهر او نیست گر بر زمین نجستم خُنُک در بستر گل
برچسبها: شعر فارسیبداهه سراییغزلواره [ چهار شنبه 24 مهر 1392
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] خِرَد گوید مرا: شاید که آری آن خدای بهتر از مادر داناتر از دانش کرده باشد امتحانی: این پدر را مهر فرزندش وان مَلَک را عشق یزدانی ما ولی تسلیم خواندیمش کزین شیطان برون آمد و زان آیین قربانی! برچسبها: کشتار و قربانی کردن حیواناتنقد آیین قربانیآزار حیواناتشعر انتقادی [ سه شنبه 23 مهر 1392
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]
نگاه مبهوت چراغ کلاه ایمنی آمیختن تاریکی ازلی با نورهای شتابزده زمختی نوازش دست های ذغالی در رویاهای کودکان بوی تند گاز متان دست های مدفون در خاک و خون انفجار بغض همسران شب بیدار ریزش آوار خاطرات تلخ برآلبوم خانوادگی گورستان متروک کارگران باب نیزو نگاه مبهوت چراغ کلاه ایمنی!
برچسبها: شعر فارسیشعر اجتماعیکارگرانکارگران معدن [ شنبه 20 مهر 1392
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]
اگرچه میگویند از بذر اگر، چیزی نمیروید؛ ولی بگذارید با چند اگر آغاز کنم: - اگر بر جهان خِرَد حکمفرمایی میکرد؛ - اگر مدّعیان ایدئولوگ لَختی در آیینهی نقد، خویش را مینگریستند و از غرفهی در بستهی تصوّرات خویش بیرون میجستند؛ - اگر مجالی برای به محکمه کشیدن صدها باور تاریخیِ مسئلهسازِ منتهی به هزاران نتیجهی ویرانگر فراهم میشد؛ - اگر باور به رحمانیت خدایان مذهب، چنان ژرف و ریشهدار بود که عقل پرسشگر میتوانست بی دغدغه و هراس از تفتیش و تکفیر عوام و خواص، سخن بگوید و از پیلهی انزوای خودسانسوری دریچهای به آزادی بیان بگشاید؛ - اگر بتپرستیهای علمی، فرهنگی، دینی و روشنفکری اجازهی ورود در ساحت چوگان خسروانشان به مرتدان میداد؛ - اگر تربیت انسانی انسان، نه از بنیادهای محض متعارف ایدئولوژیکی ماتریالیسم یا تئوایسم، که از پرنسیپهای آزاداندیشی و تساهل و مدارای منتج از باور به تفاوتهای فرد فرد آدمیان نشأت میگرفت؛ - اگر تئوری حاکم بر ادارهی هر سرزمین و کشوری، چه مدوّن و آگاهانه و چه مستتر در فرهنگ نانوشتهی آن دیار، بر این فرض بنا نگشته بود که ما برحقّیم و دیگران باطل، که ما پیروزیم و دیگران مغلوب ابدی، که ما برگزیدگانیم و دیگران مطرود، که ما نجات یافتگانیم و دیگران گمراه؛ - اگر دستگاههای متولّی تعلیم و تربیت، بسیار بیش از آنکه نگران ظواهر فرمولهای ناقص و برنامههای محدود و ناکارامدشان در عرصهی آموزش و پرورش باشند؛ نیمنگاهی نیز به منطق و فلسفهی تربیت بشر داشتند و بیش از آنکه نقشهی اتوپیای خیالی خود از آیندهی جهان را بر اساس دستورات و معتقدات محدود و محل مناقشه ترسیم نمایند؛ به هزینههای گزاف و غیر قابل جبران تا کنونی آن می اندیشیدند؛ اگر و اگر و اگر... آنگاه دیگر شاید مضحک مینمود که کسی در باب آموزش و پرورش به عام و آموزش و پرورش این مرز و بوم به اخصّ، قلندروار سخنی به انتقاد بگوید. پس.. پس همین مختصر گواه آن است که رشتهی ما سری بس دراز و طولانیتر از مجال ما دارد. با این حال، اهمیت موضوع ما را بر آن میدارد که در ذیل دو عنوان کلّی، مختصری در این باب سخن بگوییم: ***
الف) چالش در فلسفهی آموزش و پرورش رسمی میتوان آموزش و پرورش را به شیوهای که در دوران مدرنیسم تبلیغ و مورد گفتگو واقع میشود؛ محصول انقلاب صنعتی دانست. دورانی که به گفتهی آلوین تافلر، اقتصاد دودکشی و تولید انبوه از مشخّصههای بارز آن بوده و البته دیدگاههای رادیکال و پراگماتیک مارکسیستی نیز برخاسته از اوضاع خاص و پر مناقشهی هموست. در طول چند صد سال پس از عصر انقلاب صنعتی، شاید یکی از دیرپاترین تأثیرات آن، نظام آموزش و پرورش رسمی است که فارغ از پارهای از تفاوتهای فرعی ساختاری و بوروکراتیک، تقریباً در تمام کشورها بر پایهی اصول شناختی پیریزی شدهی مشابهی قوام و استقرار یافته است از جمله: وجود سیاستگزاریهای کلان در آموزش و پرورش با توجه به اهداف بلندمدت حکومتها یا دولتها، نظام یکسان و هماهنگسازی سرفصل دروس و تألیف کتابهای درسی، وجود قوانین نسبتاً مشابه در خصوص یونیفورم و نوع پوشش دانشآموزان و همچنین هنجارها و آییننامههای انضباطی خاصّ و نسبتاً سختگیرانه در مدارس.. و این فاکتورها، درست همان پاشنهی آشیل نظامهای آموزش و پرورش رسمی هستند که منتقدان و دگراندیشان، آنها را هدف و آماج پیکان انتقادهای خویش ساختهاند. بدانسان که نه تنها از اساس منکر هرگونه تأثیر مثبت و انسانی چنین نظامهایی گردیدهاند؛ بلکه حتّی با وارد کردن سختترین انتقادها، آنان را صرفاً کارگاهی برای ساختن افرادی تنبل، پر ادّعا، بیاراده، مطیع و فرمانبردار نظام قدرت، وظیفهشناس در جهت تأمین منافع کلان و دراز مدّت نخبگان سیاسی و اقتصادی، مجری بی چون و چرای فرامین و فرمولهای صادر شده از بالا، بیبهره از آزاداندیشی، ابتکار و هر نوع خودشکوفایی و باروری استعدادهای طبیعی و پرورش انسانی دانستهاند. انتقاداتی که به رغم کوشش در جهت اصلاحات در نظامهای آموزش و پرورش، همچنان بسیار قابل تأمل و تعمّق مینمایند. نکتهی بسیار مهمّی که توجه بدان در اینجا ضرورت دارد این است که برخی از مهمترین اندیشمندانی که بر سیستم آموزش و پرورش رسمی چنین تاختهاند؛ در کشورهایی زیستهاند که فضای دموکراتیک و لیبرال بر آنها حاکم بوده است. از جمله: ایوان ایلیچ در اتریش، جان هالت و الوین تافلر در امریکا، ارنست دیمنه در فرانسه و اریک فروم در آلمان. یادآوری این امر بدان دلیل است که در نظر آوریم در شرایطی که فلسفهی وجودی نظام آموزش و پرورش رسمی در جهان دموکرات مغرب زمین، اینگونه میتواند مورد انتقاد قرار گیرد؛ دربارهی نظام آموزش و پرورش رسمی کشوری چون ایران که صراحتاً غایتها و اهداف کلان خویش را بر پایهی ایدئولوژی و قرائتهای خاصّ مذهبی تعریف نموده و حتّی به گونهای مدوّن و فرموله، هنجارهای ایدئولوژیک را به عنوان قانون و آییننامه دیکته مینماید؛ چه باید گفت؟! ناگفته پیداست هنگامی که کلّیت ساختار آموزش و پرورش در فضایی به دور از چارچوبهای صریح و صد البته محل مناقشهی تئولوژیک، میتواند زیر سؤال قرار گیرد؛ به طریق اولی بداهت امکان چنین به پرسش گرفتنهایی در شرایط عکس، مستغنی از بحث و تردید است. به راستی آیا: - آموزش و پرورشی که سیاستهای کلان آن، بر باورهای متافیزیکی متّکی باشد که خود به درازای هزاران سال محل مناقشه و بحث و تردید بودهاند؛ - آموزش و پرورشی که اخلاق و اصول انسانی بقا در شرایط اجتماعی را بر پایهای مبهم و رازآلود به نام دین یا مذهب که برداشت و فهم یکسانی از آن در بین همگان وجود ندارد؛ به عنوان بهترین نظریهی اخلاقی جهان تبلیغ میکند ولی در همان حال تناقض افزایش هراسناک و معنادار بیاخلاقی در جامعه را نادیده میگیرد؛ - آموزش و پرورشی که هر آنچه را در ارتباط با زندگی نوع بشر است؛ به ساحت الوهیت مربوط ساخته و بدینگونه تلویحاً بشر را فاقد توان و ارادهی تأثیر بر سرنوشت خویش ترسیم میکند؛ - آموزش و پرورشی که جنگ و به نابودی کشاندن دگرکیشان را - مستقیم یا تلویحاً- تحت عنوان جهاد، جایگزین آموزهی کوشش در راه صلح، دوستی و آبادانی جهان میسازد؛ و آموزش و پرورشی که فرهنگ بیاعتنایی و امید به انباشته شدن جهان از ستم و ویرانی را به انتظار منجی و مصلح آخرالزّمان تعلیم میدهد؛ در بهترین حالت ممکن، چه بروندادهایی خواهد داشت و چه افرادی تحویل جامعه خواهد داد؟ در سطور پیشرو به کمک یک پارادایم، مسیر تولید بروندادهای این نظام را تعقیب خواهیم کرد.
ب) نگاهی به ساختار آموزش و پرورش رسمی ایران در ارتباط با ساختار و محتوای نظام آموزش و پرورش ایران، از سوی منتقدان البته سخن و بحثهای بسیار به میان آمده و در سطوح گوناگون مدیریتی و سیاستگذاریهای دولتی و حکومتی نیز هماره با تصمیمگیریهای شتابزده و نسنجیدهی بسیار مواجه بودهایم که میتواند دال بر آشفتگی تئوریک و نبود نظریهی بومی واحد و جامعی در آموزش و پرورش قلمداد شود. شاید بهتر باشد الگوی حداکثری و شناخته شدهای از فرایند آموزش و پرورش یک دانشآموز ایرانی را در سیستم آموزش و پرورش و آموزش عالی ایران، به منظور روشنتر شدن جغرافیای موضوع و به سرانجام رساندن آن، مطرح سازیم: « کودک در شش سالگی پای به دبستان میگذارد. کودکی که دست بر قضا، در خانوادهای متولّد شده که زبان مادری در آن، زبانی غیر از زبان فارسی است و ناگفته پیداست که این امر تأثیر انکارناپذیری بر میزان یادگیری و مهارتهای وی در کلاس خواهد داشت. این کودک همچنین از بخت و اقبالِ تولّد در خانوادهای مرفه و ساکن در پایتخت یا مراکز استانها برخوردار نبوده است و تأثیر این فاکتورها را نیز در وضعیت نهایی وی از نظر تحصیلی نمیتوان نادیده انگاشت. کودک در دبستانی دولتی ثبتنام میکند. دبستانی که از استانداردهای حداقلّی لازم برای یک دبستان معمولی نیز برخوردار نیست. ساختمانی فرسوده، سرویسهای بهداشتی معیوب، آبخوری ناسالم، بدون زمین و سالن ورزش مناسب، بدون آزمایشگاه، بدون کتابخانهی مطلوب و غنی، بدون واحد سمعی و بصری برای نمایش فیلم، بدون ابزارهای کمک آموزشی کافی، بدون سلف سرویس برای دادن غذا یا میان وعده برای رفع گرسنگی و تجدید قوای دانشآموز، بدون سبزه و گلکاری در حیاط جهت بانشاط ساختن محیط و نیز ایجاد زمینهی آشنایی و آشتی با محیط زیست و طبیعت، بدون سیستمهای مطلوب و استاندارد گرمایشی و خنک کننده در کلاسها، بدون میز و نیمکتهای استاندارد و مطابق با شرایط فیزیکی بدنی و روحی دانشآموز، کلاسها فاقد رنگآمیزی مناسب، فاقد روشنایی و نور مناسب، دیوارها کثیف و گرد گرفته، کسالتآور و در مجموع دبستانی با دهها و یا صدها مشکل ریز و درشت دیگر در بنای خود. و این تازه اسکلت و کالبَد دبستان است. روح دبستان که همانا نیروی انسانی و کادر آموزشی و اجرایی دبستان و همچنین برنامهی هفتگی و کتابهای درسی آن هستند؛ البته بر همین منوال سرشار از اشکال و ایراد است. مدیر دبستان کسی نیست که در رشتهی مدیریت مراکز آموزشی تحصیل کرده باشد. بلکه او سال گذشته یکی از آموزگاران همین دبستان بوده که اکنون بنا به ملاحظاتی که خودِ وی و مراجع تصمیمگیر در ادارهی آموزش و پرورش منطقه بهتر میدانند؛ مدیریت دبستان را در دست گرفته است (از ملاحظات احتمالی میتوان به حداقل حقوق و مزایای مدیریت و یا داشتن شرایط خاصّ گزینشی و تعهد عقیدتی سیاسی خاصّ داوطلب مدیریت اشاره کرد و صد البته در این میان دانش و توان مدیریت، هرگز در اولویتهای نخست قرار ندارند). پس از مدیر، معاون وی نیز دارای شرایط مشابهی است. وی از سوی مدیر به عنوان معاون به اداره پیشنهاد گردیده که البته در بیشینهی موارد با این پیشنهاد موافقت میشود. پس از کادر اجرایی که میتواند شامل افراد و نیروهای دیگری نیز باشد؛ به کادر آموزشی دبستان میرسیم: آموزگاران. کسانی که کودک باید آنها را به عنوان پدر یا مادر دوم خویش بداند معمولاً افرادی هستند فاقد دانش و معلومات به روز و در بیشینهی موارد کسانی هستند به دور از مطالعه و کتاب. به طوریکه اگر از ایشان نمونهگیری شود؛ به جرئت میتوان گفت اکثریت آنها کسانی هستند که اظهار خواهند داشت که از آخرین مطالعهی غیر درسیاشان؛ سالها زمان گذشته است! اینان صرفاً در هنگام تحصیل در دانشسراها یا مراکز تربیت معلّم، چند واحدی در زمینههای مختلف و بیشتر روش تدریسهای وقت را گذراندهاند. همین! و آن وقت همین آموزگاران در سر کلاس درس، برای کودک داستان ما در فواید علم و دانش و مطالعه و کتاب، داد سخن خواهند داد و شعر یار مهربان را به زبانی شیرین تفسیر خواهند نمود! این آموزگاران در دفتر دبستان، صرفاً در جلسات صوری و رسمی است که به یاد میآورند چیزهایی به نام تدریس و آموزش و کودکان دانشآموزشان نیز وجود دارند. در غیر آن، به جز ترجیعبند حقوق و اضافهکار و قسط وامهایشان، البته کمتر موضوع دیگری برای صحبت مییابند. به راستی آموزگاری که خود در غیر از ساعات کار در مدرسه، گریزان از مطالعه و یادگیری است؛ بی بهره از معلومات برانگیزاننده و اشتیاقآور است و فاقد باور و ایمان قلبی به چیزی است که میگوید؛ چه چیز مفید و مهمّی به کودک خواهد آموخت؟ چگونه پرسشهای مداوم کودک را پاسخ خواهد گفت؟ چگونه وی را به پرسشگری بیشتر ترغیب خواهد نمود؟ چگونه سخنش میتواند روشنگر مسیر آیندهی کودک باشد و چگونه خواهد توانست استعدادهای ذهنی و جسمی وی را شناسایی کرده و در محدودهی کلاس بدانها میدان بروز دهد؟ از نگاه سیاستگزاران آموزش و پرورش رسمی در ایران، البته موضوع مطالعه نکردن معلّمان موضوع جدید و پوشیدهای نیست. شاید چون خود بهتر از هر کس دیگری میدانند که با توجه به چارچوبها و معیارهای گزینش و استخدام معلّمان (که در آنها کمتر از هر موضوع دیگر به شایستگی و تخصص و دانش توجه شده است) و همچنین اوضاع اسفبار معیشتی ایشان که دیگر ضربالمثل خاصّ و عام شده و از این لحاظ نیز منزلتی برای معلّمان در جامعه باقی نمانده است؛ روی آوردن معلّمان به مطالعه و فراغت فکری یافتن برای پرداختن به یادگیری در راستای افزایش بهرهوری شغلی، انتظاری چندان معقول نیست. به همین دلیل راهکار آموزش ضمن خدمت را که البته راهکار پذیرفته شدهای در جهان معاصر است؛ به کار گرفته و در جهت ترغیب معلّمان به مطالعه و یادگیری؛ از ابزار تشویق و امتیاز استفاده نمودهاند. با این وجود، طنز قضیه در این است که محتوای این آموزشهای ضمن خدمت نیز در بیشینهی موارد، چیزی جز تکرار شعارهای عقیدتی و القای اعتقادات ایدئولوژیکی و سیاسی حاکم بر ذهن معلّمان نیست. وقتی آموزگار گریزان از مطالعه، با چشمداشت امتیاز و گروه و رتبه به مطالعهی منابع آموزش ضمن خدمت و یا شرکت در کلاسهای آن روی میآورد و مشاهده میکند که مطالعه چیزی جز خواندن کتابهای مذهبی نویسندگان معلومالحال و کلیشههای تکراری، معنای دیگری ندارد؛ البته جای شگفتی نخواهد بود که صد چندان بیش از پیش از مطالعه روی گرداند. کودک در کلاس به درس چنین آموزگاری گوش میدهد. آموزگاری که به وجهی غیر قابل درک از نگاه کودک، به زبانی دیگر سخن میگوید. زبانی جز زبان مادریاش. به راستی آموزگاری که آموخته و عادت کرده به زبان دیگری غیر از زبان مادری خود و کودک تدریس کند؛ چگونه میتواند این تناقض شگفتانگیز را برای وی تفهیم سازد؟ کودک چگونه باید این مسئله را در ذهن خویش حل کند که چرا آموزگارش -که در موارد بسیار با وی همزبان است- در کلاس به زبانی دیگر سخن میگوید؟ زبانی که وی چندان قادر به ابراز احساسات و اندیشههایش به کمک آن نیست. اما رفتهرفته کودک به گونهای ناخودآگاه و مبهم میآموزد که دبستان یعنی فارسی سخن گفتن! درس و کتاب و امتحان یعنی فارس بودن یا فارس شدن و البته این آموزهی پنهانی و غیر مستقیم، به یاری رسانههای تصویری و کارتون و فیلم و صدها تریبون و عامل دیگر هرچه بیشتر تقویت میشود. هرچند جای انکار نیست که آموختن زبان دیگری جز زبان مادری، یکی از مهمترین فاکتورها در موفقیتهای فردی است؛ ولی با این حال نظام آموزش و پرورش ایران اصرار در تدریس به زبان رسمی و درکنار آن مسکوت نهادن مفاد قانون اساسی کشور در خصوص آزاد بودن تدریس زبانهای بومی را، خوشبینانه بدون مطالعات و تحقیقات کافی و بدبینانه بیاعتنا به بیعدالتی و تبعیضات ویرانگری که در این رهگذر صورت خواهد گرفت؛ پی گرفته و میگیرد. کودکی که به زبان مادری میاندیشد، به زبان مادری احساسات خویش را بیان میدارد و به زبان مادری قادر است موضوع واحدی را به دهها صورت ممکن دیگر بیان نماید؛ به زبان رسمی ناچار به حفظ طوطیوار مطالب بدون درک و فهم آنها خواهد شد و در نتیجه تنها چیزی که پس از آن برای وی اهمیت خواهد یافت کسب نمره و اخذ مدرک خواهد بود و بس. نکتهی اسفبار دیگری که در ارتباط با موضوع زبان و زبانآموزی در مدارس و نظام آموزش و پرورش ایران بسیار قابل بحث و البته محل انتقاد است؛ به بیانی مختصر این است که کودک علاوه بر اینکه در دبستان از سره سخن گفتن به زبان مادری خود فاصله میگیرد و حتی به تعبیری، آن را به تدریج به دست فراموشی میسپارد؛ در مقاطع بالاتر که دروس دیگری همچون زبان انگلیسی و عربی نیز به مواد درسی وی افزوده میشوند؛ به علّت نبود آموزشی درست و مطابق با معیارهای آموزش زبان، این زبانها را نیز هرگز فرا نخواهد گرفت و کودک ما در حالی دبیرستان را پشت سر میگذارد که درصد بالایی از واژگان زبان مادری خود را از یاد برده و علاوه بر اینکه قادر به نوشتن و حتی خواندن به آن زبان نیست؛ بلکه از زبانهای عربی و انگلیسی نیز چیزی در حدود هیچ آموخته است. حتی زبان فارسی نیز در میان درصد بالایی از فارغالتّحصیلان دبیرستان، در حد ضعیف بوده و بسیاری از ایشان حتی قادر به نگاشتن متون سادهی مکاتباتی نیز نمیباشند. و اما کتابهای درسی. شاید بتوان گفت کتاب درسی برای کودک، به منزلهی کتاب مقدّس برای یک مؤمن مذهبی است. او در آغاز آنها را با اشتیاق فراوان نگاه میکند و ورق میزند. آنها را جلد میگیرد. حتی با وسواس نام خود را بر آنها مینویسد. تو گویی گنجینهی گرانبهایی به دست او دادهاند که وی باید همچون چشم و جان خود از آن نگهداری کند. ولی.. ولی اندکی از سال تحصیلی که میگذرد، اوضاع به کل تغییر میکند. کتابها خط خطی میشوند و بر آنها صدها کلمه و نقّاشی و کاریکاتور و یادگاری نوشته و کشیده میشود. جلدهای پلاستیکی زیبا پاره میشوند. و جلد مقوّایی کتابها تا خورده و کثیف میشود. چرا؟ به راستی آیا تمام اینها را باید ناشی از بیملاحظگی یا بیدقّتی دانشآموز دانست؟ آیا اگر بیعلاقه شدن دانشآموز در طول سال تحصیلی به درس را یکی از احتمالات بدانیم؛ نباید این احتمال را معلول عواملی بدانیم که دستکم یکی از آنها محتوای کتب درسی است؟ کتابهای درسی کودک حاوی چه چیزهایی هستند؟ آیا در آنها نکات جدید و جذّابی که متناسب با شرایط جسمی و نیازهای رشدی کودک باشند؛ هست؟ آیا چیزهایی که در آنهاست متناسب با قوّهی فهم کودک است؟ تا چه حد به کنجکاویهای کودکان به شیوهای ساده و در عین حال خردمندانه توجه شده است؟ کودک در کلاس علوم میآموزد که ماده چیزی است که جرم داشته و فضا را اشغال کند. همچنین کرمها در نتیجهی کمبود اکسیژن در روزهای بارانی از زیر خاک بیرون میآیند. او میآموزد که میتوان با عمل تقطیر، نمک حل شده در آب را دوباره به دست آورد. میآموزد که در هنگام کسوف، سایهی ماه بر روی زمین میافتد و در واقع علّت تاریک شدن خورشید ماه است که برای دقایقی جلوی نورافشانی آن را میگیرد. او میآموزد که باران و برف بخشی از چرخهی آب در طبیعت هستند. و نیز یاد میگیرد که وجود موجوداتی کوچک به نام میکروب عامل بیماریها هستند. در یک کلام کودک با مثالهایی ساده مفهوم علّیّت را درمییابد. ولی درست در زنگ بعدی به او گفته میشود که خدا در همه جا وجود دارد در حالیکه نه دیده میشود و نه صدایش را میتوان شنید و به عبارت دیگر با هیچ آزمایشی نمیتوان وجود او را ثابت کرد. به او گفته میشود که او علّت همه چیز است. باران را خدا میباراند. به دستور خدا صاعقه روی میدهد. به جای نگاه کردن به پدیدهی کسوف از پشت عینکهای مخصوص، باید نماز خواند. حتی در همین زنگ بعدی که گفته میشود خدا مهربانترین موجود است، فردا یا هفتهی بعد در همان کتاب دینی صحبت بر سر انتقام گرفتن خداست. خدا شهری را با تمام زنان و مردان و حتی کودکان بیگناه نابود میکند! اگر کسی عمری کار نیکو انجام دهد ولی نماز نخواند خدا از او اعمال نیکش را نخواهد پذیرفت. آن وقت آداب و ترتیب همین نماز در زنگ بعد به کودک یاد داده میشود. آداب مرموز و عجیب و غریبی که بیش از آنکه شوق و مهربانی در او به وجود آورد؛ وی را میترساند و خدا را در نظر وی همچون موجودی عجیب و دستنیافتنی و البته درک ناشدنی نمودار میسازد. به وی گفته میشود که خدا در نماز با او صحبت میکند ولی او هر کار میکند و هرچقدر که گوش میدهد، چیزی نمیشنود. به او میگویند خدا را با چشم دل باید دید ولی او ابداً معنای این سخن را در نمییابد. میگویند نماز انسان را از بدیها باز میدارد ولی او برای آزمایش این فرضیه، در زنگ تفریح مداد یکی از همکلاسیهایش را بر میدارد ولی میبیند چیزی مانع این کار بد او نیست. به او میگویند خدا کودکان را دوست دارد و به آنها توجه میکند ولی شب از تلویزیون صدها کودک سوری را میبیند که چگونه قتل عام میشوند و یا هزاران کودک سومالیایی را که چگونه از گرسنگی و بیماری هلاک شدهاند. به او تاریخ میآموزند. برایش توضیح میدهند که زمانی مردم ایران در فقر و فلاکت زندگی میکردند و نابرابریهای طبقاتی وجود داشت ولی اکنون اینگونه نیست. او به یاد میآورد که دیشب پدرش از درد دستهای پینه بستهاش مینالید و از اینکه بعد از چند ماه هنوز حقوق او را پرداخت نکردهاند شکایت داشت. همچنین به خاطر میآورد که آنها در خانهی بسیار فقیرانهای زندگی میکنند ولی کسانی را میشناسد که خانههایی مانند قصر دارند. به او میگویند در زمان سابق خیلی از مردم سواد نداشتند و نمیتوانستند به مدرسه بروند چون در خیلی از جاها مدرسه وجود نداشت ولی امروزه همه میتوانند به رایگان درس بخوانند و تحصیل کنند. و او باز هم به یاد میآورد که پدرش با چه زحمتی توانست پول کتاب و کمک اجباری به دبستان را فراهم کند تا او بتواند به دبستان بیاید و تحصیل کند. به او تعلیمات مدنی میآموزند. اینکه باید به قانون احترام گذاشت باید مسؤلیتپذیر بود و احساس مسؤلیت کرد. احساس مسؤلیت نیز یعنی اینکه هر کاری را که یک نفر قبول کرده انجام دهد؛ به بهترین صورت ممکن انجام دهد. و او مشاهده میکند که خیلی از وقتها دبستان تعطیل میشود یا زودتر از موعد بچهها را به خانه میفرستند و آموزگار به دنبال کارهای شخصی خودش میرود. و یا کسی از روی خط عابر پیاده یا پل هوایی عبور نمیکند. به او آداب معاشرت یاد میدهند. احترام به مدیر، به ناظم، به معلّم، به پدر به مادر و به هر فرد بزرگسال دیگر. یک احترام فرمانبردارانه و برپایهی سن و سال و قدرت نه احترام متقابل. او را به شدّت از معاشرت با جنس مخالف برحذر میدارند. چون این کار گناه بزرگی است. نباید به چهرهی جنس مخالف نگاه کند و حتی با وی سخن بگوید. قضیهی پیچیده و عجیب محرم و نامحرم را به او یاد میدهند. دختر باید روسری و چادر بر سر کند و پسر نیز ملاحظات مرسوم را در پوشش و رفتار خود به کار بندد. پرسش و اندیشیدن دربارهی مسائل جنسی و چگونگی پدید آمدن انسان یک پرسش ممنوعه است. او نباید بپرسد. حتی در مدرسه. حتی از آموزگار. این یک تابو است و به ناچار او به منابع دیگری برای پاسخ پرسشهایش روی میآورد. به او جغرافیا یاد میدهند اینکه در کرهی زمین کشورهای بسیار دیگری غیر از ایران نیز وجود دارند. و همچنین ایران از ثروتمندترین کشورهاست و منابع سرشاری از نفت و گاز و سنگآهن دارد ولی نمیداند چرا خانوادهی او پول کافی برای مسافرت به جاهای دیگر کرهی زمین و حتی ایران و دیدن جاهای دیدنی آن ندارند. حتی پدرش هم هرگز نتوانسته به کشور دیگری سفر کند. او نمیفهمد پس این ثروتی که میگویند کجاست؟ چرا چیزی نصیب او و خانوادهاش نشده است؟ کودک ریاضی نیز یاد میگیرد. ولی هماره برایش این سؤال هست که چرا در مسئلههای ریاضی همیشه قیمت چیزها خیلی کمتر از قیمت واقعی آنهاست؟ مثلاً یک دفتر 50 تومان یا یک بستنی 100 تومان. در حالیکه قیمتهای واقعی خیلی با اینها متفاوت است. چرا مثلاً نمیگویند اگر پدر تو در ماه 300 هزار تومان بگیرد و 4 ماه به او حقوق نداده باشند، روی هم رفته چقدر میشود؟ یا مثلاً بگویند اگر پدر تو در ماه 300 هزار تومان درآمد داشته باشد و قیمت هر کیسه برنج 58 هزار تومان و قیمت هر کیلو روغن نباتی 5000 تومان باشد؛ با این پول اگر یک کیسه برنج بخرد و دو قوطی روغن، چقدر از پولش باقی میماند؟ اگر بخواهد یک کیلو گوشت هم بخرد از قرار کیلویی 28000 تومان، برای یک خانوادهی 4 نفری به هر نفر در ماه چند گرم گوشت میرسد؟ چرا همیشه از شرکت و کارخانهی پارچهبافی و اینها استفاده میشود؟ کودک به تدریج با درس و کتاب فاصله میگیرد. او همه جا دروغ میبیند و دروغ میشنود. کتابهایش را خطخطی میکند. شاید حتّی قسمتهایی از آنها را پاره کند. دیگر از آن شوق کودکانه خبری نیست. کنجکاویهایش رنگ میبازند. تازگیها آموزگار در واکنش به سؤالها و تناقضاتی که با بیان کودکانهی خود مطرح کرده، به او اخطار کرده که زیاد ورّاجی نکند. کودک روایت ما شاید تحصیل خود را در پایان مقطع ابتدایی خاتمه دهد و با تجارب و خاطراتی نه چندان خوشایند، تبدیل به بروندادی سطح پایین از نظام آموزش و پرورش گردد و با اندک آموختههای اخلاقی و علمی سر از خیابان و دنیای کسب و کار کودکان خیابانی درآورد. و یا اینکه: او بزرگتر شده و وارد دوران دبیرستان میشود. آنجا اوضاع بدتر است. دهها دانشآموز دیگر که همگی لبریز از عقدهها و تناقضات فروکوفته و حل نشده هستند جمع شدهاند. ناهنجاریهای رفتاری به بخشی ثابت از شخصیت آنها تبدیل شده است. ناخودآگاه پرخاشگر شدهاند. دیگر از آموزههای دبستان و دبیرستان اشباع شدهاند. از تکرار مکرّرات آزردهاند. هیچ اقدام مشاورهای و انضباطی در تغییر رفتار ایشان مؤثر واقع نمیگردد. کودک ما که اینک نوجوانی است، زمان بیشتری در جامعه زندگی کرده و واقعیات بیشتر و البته بسیار متفاوتتری با آنچه که در کتابها آمده دیده و شنیده است. او خیل تحصیلکردگان بیکار و یا دارای مشاغل کاذب و بیارتباط با رشتههای تحصیلی خود دیده است. او بیاخلاقی و دروغ و دزدی و ضعف مدیریتی و هزاران معضل ریز و درشت دیگر را دیده و همچنان میبیند. بنابراین حنای مدرسه و کلاس و معلّم، دیگر برایش رنگی ندارد. او نابرابری شدید و هولناک طبقاتی را میبیند و بر آموزههای کتابهای تاریخ دبستان و دبیرستانش میخندد. او دبیرش را میبیند که با دوچرخه یا موتورسیکلت اسقاطی به سر کار میآید و در همان حال، حاجیهای بازاری و بنگاهداران املاک و قاچاقچیان و مدیران ارشدی را مشاهده میکند که با روحی تهی از وجدان و انصاف و شرافت حرفهای و احساس مسؤلیت، دست تاراج بر دارایی و ناموس مردم گشوده و خون هزارانی چون او را در شیشه کرده سر میکشند. او حتی دیگر حوصلهای برای تفکر دربارهی آن موضوع انشای کهنه یعنی «علم بهتر است یا ثروت» ندارد. او تناقضات انباشته شده در روح سرخوردهاش را با سرکشی و کشیدن سیگار و متلک گفتن به معلّم و ناظم و زیر پا نهادن مقررات دبیرستان و صد البته نمرات ضعیف، به نمایشی همیشگی تبدیل میکند. نوجوان ما شاید به گرفتن آخرین مدرک آموزش و پرورش بسنده کند و دیپلم در دست، عطای ادامهی تحصیل را به لقای آن ببخشد و بدین ترتیب تبدیل به برونداد سطح میانی نظام تعلیم و تربیت ایران شود. و یا اینکه: همچون همسالان دیگری که کوشیدهاند کودکانی خوب باقی بمانند؛ درس خوانده و پس از گذشتن از سد پولساز کنکور به دانشگاه راه یابد. مکانی نه چندان متفاوت از دبستان و دبیرستان با همان ساختار قدرت و کتابهای حجیمتر و مفصّلتر از همان مطالبی که پیشتر به صورت مختصر آموختهاند. فقط با اندکی آزادی. چون دیگر چوب الف پدر و آموزگار به شدّت قبل بر سرشان نیست. پس چند سالی همان دانشآموز شب امتحانی منتهی با عنوان دانشجو خواهند بود تا این دوران را نیز با تجاربی دیگر به پایان برسانند. تجاربی که گویی خلاصهی آنها را نیز پیشتر در دبستان و دبیرستان از سر گذراندهاند. آنجا آموزگاری بود بیسواد و اینجا استادی کمسواد. آنجا ترجیعبندی بود از حقوق و اضافهکار و قسط وام و اینجا نیز تقریباً همان با این تفاوت که این ترجیعبند دیگر چندان از چشم دانشجو پنهان نمیماند. رقابت بر سر ساعات بیشتر تدریس و اضافهکار و گرفتن پایاننامههای نان و آبدار در مقاطع بالاتر تحصیلی و ماستمالی کردن مسؤلیتها و فخرفروشی به عناوین دانشگاهی بی پشتوانهی دکتر و پروفسور و عضو هیأت علمی و محقّق؛ و به موازات آن بازتولید تحقیر و تصغیر فراگیر و اینکه زیاد ورّاجی نکند. اینجا نیز لطف آنچه تو اندیشی، حکم آنچه تو فرمایی استاد است. پرسش و به نقد کشیدن جایی ندارد و این جوّ علمی(!)، البته بخشی ناشی از قوانین مدوّن وزارت علوم – همان برادر دوقلوی وزارت آموزش و پرورش- و شیوهی گزینش و استخدام کادر آموزشی و اجرایی دانشگاهها است که شاید اگر حسّاستر از گزینش آموزگاران ابتدایی نباشد؛ کمتر از آن نیست. و بخشی نیز ناشی از شخصیّت ناپخته و پرورش پر خلل استادان در دامان همان نظام آموزش و پرورشی است که در سطور پیشین ذکر خیرش رفت. کودک دبستانی اما اکنون پر ادّعای ما شاید با مدرکی بیپشتوانهتر از پول ملّی در دست، این دوران طلایی دانشجویی را به امید آموزگاری در یک دبستان یا سراب آیندهای دیگر به پایان برساند و یا پس از طی چند مقطع تحصیلی دیگر، در اوج افتخار و قلّهی رفیع پیروزیهایش، استاد دانشگاه شود. استادی که البته در نواقص کارش و اشکالات دیدگاهِ به دست آوردهاش در این مسیر طولانی و پر سنگلاخ و پر تناقض، صد در صدِ مسؤلیت از آن او نیست. وی محصول ناقص کارخانهای معیوب است. او نمیتواند چندان به اندیشیدن و انتقادهای دانشجویانش بهائی بدهد چون به اندیشیدن و تفکّر انتقادی خود وی بهائی داده نشده است. او از آموزگار دبستان خود الگویی نازدودنی در ذهن دارد. همانگونه که دانشآموز ممتاز در نظر آموزگار، کسی بود که برگهی پاسخنامهی امتحانش حاوی بازگویی طوطیوار و مو به موی مندرجات کتابهای درسی باشد؛ استاد دانشگاه نیز بیش از آنکه در اندیشهی این باشد که دانشجو در کار عملی و پژوهشش چه سخن جدید و چه اندیشهی خود ساختهای عرضه کرده؛ دغدغهی فونت و فواصل سطور و کادر و تعداد منابع مورد استفاده را دارد. او مشتاق نمرهدهی به توان فکری دانشجویش نیست چرا که وی را از اساس شایستهی صرف وقت و بذل توجه نمیداند دقیقاً همانگونه که با وی چنین رفتار شده است. او معمولاً وقت ندارد. چون شاید مسؤلیتهای خطیرتری از تشکیل کلاس و بحث و درس داشته باشد و در این رهگذر نیز شاید تعطیلیهای متناوب دبستان و دروغ بودن آموزهی آن دوران یعنی مسؤلیتپذیری و احساس مسؤلیت در جامعه را در نظر دارد. آری.. کودک دبستانی ما اکنون دیگر شاید نماد عالیترین برونداد نظام تعلیم و تربیت ایران است:استاد دانشگاه! » *** برچسبها: نظام تعلیم و تربیت ایراننقد سیستم آموزش و پرورش ایراننقد آموزش و پرورش رسمیاریک فرومایوان ایلیچآلوین تافلرنقد کتاب های درسینقد نظام آموزش عالی ایران [ دو شنبه 15 مهر 1392
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]
میوهی ممنوعه
طبق آمار تا سال 1390 تعداد 2390 دانشگاه و مرکز آموزش عالی در ایران وجود داشتهاند که از این تعداد معتبرترین دانشگاههای ایران یعنی دانشگاه تهران و صنعتی شریف، به ترتیب دارای رتبههای 474 و 546 توسّط مؤسسهی ردهبندی سایماگو SRI شناخته شدهاند. کاری به میزان این اعتبار «افتخار آفرین» (!) نداریم. ولی به عنوان مثال اگر نگاهی به آمار این تعداد دانشگاه یعنی 2390 در مقایسه با مجموع تعداد دانشگاههای معتبر و نامعتبر انگلیس(!) از دیدگاه وزارت علوم، که 122 دانشگاه میباشند و همچنین با توجه به جمعیت کشور انگلیس و ایران که چندان تفاوتی ندارند؛ بندازیم آنگاه بهتر میتوان به عمق اهمیت کشف بزرگ جناب قرائتی پی برد! اگر هنوز کسی نتوانسته است به پرسش ایشان پاسخی بدهد شاید بدان دلیل است که فرضیهی تلویحی ایشان که عبارت است از همبستگی مثبت بین تعداد دانشگاه و آمار جنایت؛ کمی بیشتر از یک فرضیه است و شاید به گونهای حاکی از یک واقعیت دردناک و تأسفبار دیگر باشد. هنگامی که خیل انبوه جوانان بی آینده و بیکار و گرفتار در چارچوبهای خشک باید و نبایدهای اجتماعی و حکومتی، در جامعهای بحرانزده راهی غیر از ورود به دانشگاههای بیکیفیت برای گشودن کوچکترین روزنهی امید برای فردای خود نمیبینند؛ دانشگاههایی که بیشینهی آنها از سوی بنیانگذاران با هدفی جز کاسبی و سرکیسه کردن این جوانان سیهروز و خانوادههایشان تأسیس نگردیدهاند و در آنها تنها چیزی که وجود ندارد صد البته اندیشیدن و دانش است؛ آنگاه چندان نباید به تعداد دانشگاهها بالید و رشد قارچگونهی آنها را دلیلی برای خوشبینی به بهبود اوضاع اجتماعی مملکت دانست. با تمام اینها ولی نکتهی دیگری که وجود دارد؛ نتیجهی شگفتانگیزی است که کسانی چون آقای قرائتی گویی قصد دارند بدان برسند و آن اینکه: این دانشگاه به طور مطلق است که مسبّب بالا رفتن جرم و جنایت میشود!! قید « در هر کشوری» که در گفتهی ایشان هست؛ به صراحت بیانگر این دیدگاه است. ولی در اینجا در پاسخ به ایشان و امثال ایشان باید گفت: پیش از آنکه خود به دنبال پاسخ ُسؤالتان باشید، نخست خود بدین سؤال به صراحت پاسخ گویید. بدون پیچیدن در لفّافه و ابهامگویی: آیا اگر از دیدگاه شما دانشگاه مسبب و عامل جرم و جنایت است؛ این حکم قابل تعمیم به علم و دانش نیز هست یا خیر؟ آیا عقلانیت را همان میوهی ممنوعهی در تقابل با ایمان و دین میدانید یا خیر؟ البته و صد البته وجود هزاران ملاحظهکاری مانع از پاسخ حقیقی شماست.. برچسبها: نکته هابدون شرحتقابل دانشگاه و دینمیوه ی ممنوعه [ پنج شنبه 31 مرداد 1392
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] |
|