دورترین 
صفحه اصلی تماس با ما عناوین مطالب پروفایل قالب سبز

- سکون دوید!

خون به استهزا فوّاره ای شد در شعری

و فریاد

از یاد برد زنجیرش را

- سکون از ما پیش افتاد..!

 

 


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ دو شنبه 10 بهمن 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

کوه می خندد

کاه می خندد

پوچ حتی

هیچ بر این اندوه می خندد

بر این بیهودگی

فُحش سگی

سکوت انبوه می خندد

زمان نستوه می خندد!!

 


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ دو شنبه 10 بهمن 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

بی ته بالین سیه ماره به چشمم/بی ته روزان شو تاره به چشمم

بی ته هر گه شوم سوی گلستان/گلستان سر به سر خاره به چشمم


مو که افسرده حالم چون ننالم/شکسته پر و بالم چون ننالم

همه گوین فلانی ناله کم کن/ته آیی در خیالم چون ننالم


مو از جور بتان دل ریش دیرم/ز لاله داغ بر دل بیش دیرم

چو فردا نامه خوانون نامه خوانند/مو از خجلت سری در پیش دیرم


به دل درد غمت باقی هنوزم/کسی واقف نبود از درد سوزم

نبو یک بلبل سوته به گلشن/بسوز مو نبو کافر به روزم


ز عشقت آتشی در بوته دیرم/در آن آتش دل و جان سوته دیرم

سگت گر پانهد بر چشمم ای دوست/به مژگان خاک راهش روته دیرم


هزاران غم به دل اندوته دیرم/به سینه آتشی افروته دیرم

به یک آه سحرگاه از دل تنگ/هزاران مدعی را سوته دیرم


بوره یک شو منور کن وتاقم/مهل در محنت و درد و فراقم

به طاق جفت ابروی تو سوگند/که مو جفت غمم تا از تو طاقم


دلا چونی دلا چونی دلا چون/همه خونی همه خونی همه خون

ز بهر لیلی سیمین عذاری/چو مجنونی چو مجنونی چو مجنون


بیا جانا دل پر درد من بین/سرشک سرخ رنگ زرد من بین

غم مهجوری و درد صبوری/بیا بر جان غم پرورد من بین


سری دارم که سامانش نمی بو/غمب دیرم که پایانش نمی بو

اگر باور نداری سوی من آی/بوین دردی که درمانش نمی بو


چو مو یک سوته دل پروانه ای نه/به عالم همچو مو دیوانه ای نه

همه مارون و مورون لانه دیرن/من دیوانه را ویرانه ای نه


بی ته اشکم از مژگان تر آیو/بی ته نخل حیاتم بی بر آیو

بی ته در کنج تنهایی شب و روز/نشینم تا که عمر ما سر آیو


بلا بی دل خدایا دل بلا بی/گنه چشمان کند دل مبتلا بی

اگر چشمان نکردی دیده بانی/چه دانستی که خوبان در کجا بی

 

[ دو شنبه 10 بهمن 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

 

از نای جان برآرم فریاد از این معمّا


کم رفته هوش و هستی بر باد از این معمّا


اندیشه لب فرو بست شاهین عقل بنشست


تا کی رود بر این دل بیداد از این معمّا


نی می توان صبوری نی می توان رهایی


خرّم دلی که باشد آزاد از این معمّا


آخر خدای رحمان جرمم چه بود کاینسان


ویران شدش جهانم بنیاد از این معمّا


زین غم ز خاطرم شد هر ذرّه شادی ار بود


شد هر چه بود و نابود از یاد از این معمّا


شد بسته دست و پایش عقل و دلم همه خون


زان دم که تیر هزاران بگشاد از این معمّا


آسان بود جهان را چون حل شود زمانی


کی پی برد که شب چون جان داد از این معمّا

 

 

 


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ دو شنبه 10 بهمن 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

شب است تاریک و قیراگون

چراغان نیست امشب آسمان گویا نبوده ست کذبی افزون

جشن میلاد ستاره

***

زمهریری سوزناک است

کز نهاد تار این افسانه می آید

سگان فریاد خاموشی زنند کامشب ز قلب تیره می زاید

***

میان شهر شعرستان

که شب بس منظرش زیباست

به کوی زندگی در کوچه ی بن بست

که سوسوی چراغی کم نفس از روزنی پیداست

سیه بومی حدیث ناشگونی می سُراید

***

به کنجی کوزه ای اندر

کنارش کاسه آبی، تکّه نانی خشک

بر این ویرانه وش منزل

به روی طاقچه مردی جوان در قاب عکسی

 همچنان بی جان، نگه دارد

- نگاهی گوییا خالی ز امید رسیدن از پس راهی توان فرسا

رهی شاید ورای این جهان

کز آن برفت هرکس،

نبیند منتظر آید -

در آنجا گرد فانوسی دو مجلس برقرار هستند:

دو سه چند شب پره از باده ی تابان بودن پر زنان مستند

خروش زندگی از جیرجیرک ها برآید

تا بدینسان لحظه های سربی سنگین ساعت را

سبک سازند شاید

زیستن با آن قدم های ضعیفش

این دراز، این جاده ی صبح امیدش را بپیماید

***

جدا زین مجلس آواز و رقصیدن

دگر محفل غریق بحر خاموشیست

به بالینی بخسبیده چنان نازندگان

یک کودک بیمار و بنشسته کنارش مادری رنجور و غمدیده

از آنچه زندگیش نامند از او بهتران!-

بس داستان هایی شنیده

گه گداری از کنار آن جدار خوش نگار جار شیرین کام

خود ولی در کوله بار خاطراتش، در کتاب واژگانش

ردّی از آن لعبت جادو ندیده

جوان رخسارش از پشت چروک و چین های زندگی پیدا

سرشک از چشمه ی چشمش چشاند آب روییدن

کویر تشنه ی رخ را

دمادم با امید نوش دیدن

 بهر سهرابش در آن فردا

***

نفس ها سخت بر آرد ز چاه گرم سینه

می گشاید دیدگانش را

به آرامی و می خواند به فریادی که نجوایی نباشد بیش

مامش را

مریض خردسال و کودک افتاده ی این داستان ما

***

دو دست مام غمدیده

چنان یک شاخه ی رز لاغر و خشکیده می جنبند

عرق از روی پیشانی گرمش با قماشی خیس می روبند

- چه می گویی عزیز جان؟!

به جانم درد تو افتد..

خدا را طاقتی آور که تا صبحت از آن

همسایه آرم یاری از بهر نجات جان..

***

چه نیرویی! چه امیدی در آن آخر کلامش بود!..

کدام همسایه را گوید؟! همان که آرمد بر

 بستری گرم از حریر و مخمل و دیبای رومی؟!

همان را گوید آیا گربه اش را نوکری باشد شباروزی؟!

همان را گوید آیا مست دائم باشد از پیمانه ی زرّین بهروزی؟!

همان را گوید آیا بهر درد ناخنش صد گونه مرهم می ستاند؟!

غیر شادی و سفر کردن به دریاها و ساحل ها و پرواز از

ورای آرمان و آرزوها می نداند؟!

همان را گوید آیا سفره اش رنگین از الوان زیبای حیات و زندگی باشد؟!

همان را گوید آیا نک به روی کیک میلاد ستاره

-نازنین فرزند دلبندش- گذارد شمع رخشنده؟!

همان را گوید آیا کز سرایش

در میان چلچراغ روشن و گل های سرخ و زرد این جشن تولّد،

خنده ها و کف زدن ها و مبارک باد گفتن ها بلند است؟!

***

بی نهایت نیست راه صبح فردا

خواهد آمد مادر آن صبح امیدت

همچو دیگر صبح ها

بادا هزاران بار آفرینت

کاین چنین گرم از نجات و زنده بودن می سرایی

لیک چه می داند کسی

عفریت جان اِستان بیماری

پس از این جمله شب های برفته، صبح های آمده،

آیا دگر صبری درنگی با تو خواهد داشت یا نه!..

***

بامداد است و خروسخوان

شعله ی فانوس خاموش است و

دیگر شمع بزم شب پره ها نیست

دیگر زندگی آوازش از حلقوم گرم جیرجیرک ها نمی آید

تهی این خانه دیگر از فغان و درد و بیماریست

زین پس ناله ای دیگر نمی زاید

به رگ های هوا آرامشی جاریست

***

ز مشرق ارتش آتش وش خورشید می آید

رباید تا غبار تیرگی را

با سنان پرتوش کوبد شباک این سرای سرد بی جنبندگی را

- چقدر این خانه آرام است!

نمی بیند مگر روزی دگر از زندگی را؟!..

همانا گوییا همسایه بود آن، کان چنان آن گفت!.

***

- بجَه از خواب ای مادر

که بر بالین فرزندت نه جای خفتن است دیگر

جهان بنگر

که چون برق جهان از جای جا برجست!

بگفت اینان کسی اما

که گفت و از کجا آمد ندایش کس نمی داند!

***

گشود چشمان سرخش را

سراسیمه

بشد جویا ز حال و روز بیمارش

- خداوندا به دادم رس!.. چه می بینم!. فغانا!.. نازنینم!.. 

دیده بگشا!..

از چه روی است بر نمی آید نفس از سینه ات دیگر؟!..

فدایت!.. گریه ای کن!.. ناله ای سر ده!..

 مرا بی کس مکن مادر!..

مر اینسان به جا مگذار!..

من بی خنده هایت.. بی چراغ چشمهایت..

بی وجودت زندگیم چیست آخر؟!.

مرا بی کس مکن مادر!..

مخشک آخر نشان مانده از سرسبزی باغ وجودم..

باغبانت را مرنجان ای وجودت تار و پودم..

ای تو مهمان کریمم!

نیک می دانم برایت خوان رنگینی نگستردم

عروسک شد سمر بهرت ز دست وعده های صبح و فرداها

نپوشیدی به عمرت جامه ای نو را

ولی آی و ببخشایم خدا را فرصتی دیگر

مرو مادر مرو مادر..

مرو از پیش این ویران تن خسته

مرو از پیش این قلب شکسته

آه.. مرو مادر.. مرو مادر!..

***

دو دست لرزناکش

در میان توده ی انبوه موهای طلایی رنگ دختر بچه اش

- کاینک نبودش-

همچنان بیهوده می گشتند

 و شعرستان چه زیبا بود آن فردای میلاد ستاره..

22 مهر 1378  یزد


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ دو شنبه 10 بهمن 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

 

- « چه برفی بر زمین خسته می بارد!

چه سرمایی بر این شهر زمستانی شهی دارد!

تو گویی زمهریر دوزخ است این

یا که آن وادی است کش

خورشید تابان نیست در سالی فزون از شش قمر!.

در این موسم چه سختی ها که دارد هر سفر!

کجا آرام گیرم من کجا امشب؟!

کجا جویم سراغ از مأمنی، مهمانسرایی

از برای خفتنی، آرامیدنی

کجا امشب؟!.. »

***

مسافر خسته از راهی دراز اینک به شهری گام بنهاده

به شهری کش زمستان در برش  شولای سرما را بپوشانده

مسافر

خسته، کم نا بود

و آن آشفته موهایش ز زیر یک کلاه کهنه پیدا بود

به بر او را قبایی ژنده

در دستش یکی ساک قدیمی همسفر

به روی برف های یخ زده، له گشته ی معبر

قدم آهسته بر می داشت

با خود او همی گفت آن سخن ها را که آمد:

- «چه برفی بر زمین خسته می بارد!..»

و می بارید و می بارید برف همچون شکوفه

و گم بودند اندر ابر و مه

آن دور دست کُهساران

فزون از ساعتی باقی نبود تا گاه استیلای تاریکی

و غوغایی به پا بود از خروش رهگذاران:

به تنهایی یا همراه تن هایی

به سویی یا ز سویی می سپردند راه

غریقان فراموشی: آدم ها!

و برف آهسته می بارید..

*** 

مسافر از رهی بس دور می آمد

هنوز هم آنچنان راهی در بر داشت

کنون اما

پی مهمانسرایی بود

جایی بود

تا لختی بیاساید مگر زین خستگی

زین سوز طاقت سوز سرما

کش به صورت می نوازید

و بر انگشتان پاهایش همی تازید

و زین فرسودگی

***

کلاه کهنه اش را اندکی پایین تر آورد

مگر تا گوش هایش را ز یورش های سرما در امان دارد

قدم بر برف های له شده در زیر پای عابران می زد

و برف بی صدا آهسته می بارید و شاید نیز

با دیگر زبانی بانگ بر خلق جهان می زد

مسافر گام بر می داشت و برف آهسته می بارید

و می دید او درختان را

و ماشین ها و دکّان ها و آدم های گوناگون،

زمستان را

***

مسافر خسته بود اما ز خود پرسید این:

- « این مردمان آهنگ رفتن تا کجا دارند

کاینسان شاهیِ سرمای دی را به کم چیزی نشمارند؟!.»

و می دید او سپید ابر نفس ها را

و لب ها را

گهی با اخمی و گه با خنده ای

یا روی سرما برده ای

کز رد شلاق زمستان سرخ و بی حس می نمود

و برف آهسته می بارید

مسافر راه می پیمود

و بسیاری صداها می شنید:

صدای بوق ها، فریادها، موسیقی و آوازها

پریشان گفته هایی از زن و مرد و جوان و پیر و کودک

از غم و خشم و خوشی، امید

گه آرام و گه تند و گهی با نازها:

- « عجب سرد است هوا امروز!.. »

- « ببینم تازگی ها گوش کردی تو به آهنگ جدید... »

- « مامان جان! عاشق برف و زمستانم... »

- « چه بالا رفته قیمت ها در این روزها... »

- « نبودی حیف شد آن شب.. عجب مهمانی پر شکوهی بود!..»

- « نگفتی چند گرفتی پالتو پوست جدیدت را؟!.. »

- « قرار است با مامان سفر این هفته... »

- « راستی تام کروز یک خانه ی تازه خریده با سی و پنج میلیون..»

- « زندگی سخته.. حقوقم با چه بدبختی به نصف ماه... »

- « قراره کنفرانسم را به موضوع آدام اسمیت... »

- « در این یک ماه سه کیلو وزن کم کردم.. »

- « ببینم آدرس آن سایت را داری؟!.. »

- « عجب فیلم قشنگی بود!.. »

و اینسان

تکّه هایی می شنید از قصّه نهایی بی نشان

و بوهایی ز هر سویی:

چغتدر پخته، میوه، سبزی و عطر و گلاب و ماهی

و نان و کباب

آری..

و برف آهسته می بارید

و بالای درختان را تو گویی سینه ریزی از پرهای پریان

بر فراز شاخه می آویخت..

***

چه صورت ها که می شد دید از آن

مردم شهر زمستانی

گشاده، شاد و خندان یا گرفته، در خود و بیگانه با گفتن، شنیدن

داستان مهربانی

مسافر گام بر می داشت و می رفت

از کنار چاله های برف و گل در آب

چنین با خود می اندیشید:

- « چه مقصد دارد این مردم؟! »

چو می افراشت سر می دید آن بالا

سراهایی بلند از صد هزاران پنجره

روشن ز مهتابان برقی، تک تکی

و این پایین در این پستی

خیابان، جوی های آب و برف و سطل های مزبله

و اندر بین این دو حد

درخشانی دنیا را

که می دید از ورای شیشه ی "ویترین بوتیک ها" !

نوشت برجسته هایی از پزشکان، خادمان روح و تن می دید:

یکیشان دیدگان را می دهد صهبای بینایی

دگرشان می دهد او گوش را حلقوم را

با صوت و فریاد آشنایی

و آن یک می دهد دندان

و آن یک قلب و آن دیگر به روح آرامشی را هدیه می  دارد!..

پلیس ها را بدید او:

حافظان امنیت، آسایش و شادی

نگهبانان آزادی!

***

مسافر خسته بود.. آیا برای دیدن و بوییدن و آیا شنیدن

چیز دیگر مانده بود؟!

و برف آهسته می بارید

مسافر خسته تر

اینک به گرمای یکی بستر می اندیشید

به رخسارش ز هر منزل به جا ردّی

و در آن ژرفناهای وجودش

یادگارانی ز هر شادی و غم

ز هر تلخی و شیرینی

ز هر درمان، ز هر دردی

مسافر گام بر می داشت

و اندر بحر سرما، خستگی

شنیدن، دیدن و اندیشه کردن غرقه بود

ناگاه..

همچو الهامی که بر قلبی ببارد

یا که همچون آذرخشی

پرده ی شب فام ابری تیره بدراند

بدانست او که جمله دیدنی ها را ندیده ست او

هنوز نشنیده چیزهایی که در شهر زمستانی در آن نزدیک

گر خواهی

توانستن صدای بود ایشان را شنیدن

***

مسافر ایستاد و خانه ای دید:

بی در و دیوار و بی پیکر

یکی بستر

لحافش آسمان و بالشش زانوی سردی

زان مردی

گویی از دنیای دیگر

پدر بی نام و کودک از پدر بی نام تر

کناری، پای دیواری، به روی کهنه ای

گسترده بر آن رهگذار تر

که کس ایشان نمی دید و سکوتی را که بود از

رعد صد فریاد پیدا پر صداتر

مسافر دید آنها را

شنید افسانه ی نشنیده ها را

بدید او صورتی آیینه ی شهر زمستانی

و چشمانی

 نگه گم کرده در غوغای تن ها را

و برف آهسته می بارید

و معبر خانه ی بی خانمانی بود اینک

کاو در آغوشش غنوده بود یک کودک

که او از سوز سرما چهره اش سرخ و سیه گشته

و دست کوچکش بیرون فتاده برف را

از ابرها با پنجه های نازک سرخ و کرخ گردیده از سرما گرفته

کلاهی کاموایی ژنده بر سر

و فرسوده بلوزی بر تن و خوابیده در دامان آن بی خانمان مرد

به خوابی گوییا شیرین فرو رفته! به خوابی گوییا خوش!

چونکه گهگاهی به لب هایش

 نشان از خنده ای و جنبشی پیدا همی شد

***

دگر او را نبود این مسئله کاین مردمان

آهنگ رفتن تا کجا دارند

که اینک چشمه ی پرسش

ز ژرفای ضمیرش داشت می جوشید

و در خونش روان می گشت

ولی این رود پرسش تا ابد آیا

ز جام مقصد دریای یک پاسخ می نوشید؟!

چه بود رؤیای آن کودک؟

چه بود کان دخترک را می نمود مهمان یک لبخند؟

که می جنباند لب هایش؟

در آن رؤیا چه می دید او؟ چه بود رؤیای آن کودک؟

***

بهشتی بود در آن مادری آغوش گسترده برایش؟!

بهشتی بود آیا گرم از گرمای یک آتش؟!

چه بود آن؟ بستری نرم و خوراکی گرم؟!

و یا دستی نوازشگر و یا یک بوسه یا شیرین صدایی؟!

چه بود رؤیای آن کودک؟ چه رؤیایی؟!

***

مسافر همچنان اندیشناک

و برف پاک می بارید و در بر می گرفت او را

ولی او همچنان بر جا

بر آن یک خفته کودک خیره بود و غرقه در بحر معمّا

چه رؤیایی توانست بود در غوغای آن شام زمستانی؟!

چه رؤیایی توانست بود آیا در سیه زار خموش آغوش آن مرد خیابانی؟!

چه رؤیایی؟!

در آن دامان سرد از مهر

آن لبخند آیا ارمغانی بود از آن ماوراء؟!

از یک پری؟!

در آن رؤیا چه سوری بود آیا

کان چنان سر می کشید از جام شادی و نوای گرم خوشبختی سر می داد؟ قلب کوچک آن دخترک..

و گوشانش در آن رؤیا

«عزیزم»، «جان» های آن کدامین مهربان را

نک به گرمی میزبان بودند؟

در آن رؤیای شیرین گونه هایش

دانه های برف و باران را

به افسون کدامین بوسه ی تر ترجمان بودند؟

در آن رؤیا تو گویی گوی چشمانش

به سوی آفتاب آن کدامین شهر می گردید؟

و دندان های ریزش با کدامین نان تازه

اینک هم آورد می گردید؟

و روحش نک در آن رؤیا

به دریای چسان آرامش و آسایشی در غرقه گشتن بود؟

چه بود رؤیای آن کودک؟ چه بود رؤیای آن کودک؟

***

مسافر همچنان تک ایستاده

زمام توسن اندیشه ها از کف بداده

و هر سو نهر پرسش هاش ره فتاده

و حالی داشت نی همچون سکوت و نی چو حرف

و برف و برف و برف، برف

و مردم، مردم و مردم

و ردّ کفش ها، گهی پیدا و گاهی گم

سراهایی بلند و آسمان سای

و «بوتیک» ها و «ویترین» های پر نور و درخشان

و بوهایی که می آمد:

چغندر پخته، میوه یا کباب و نان

در آن اوج آسمان تار و در این پست

برف های یخ زده، له گشته ی معبر

خیابان تابناک از نور مهتابان برقی و چراغان

نوشت برجسته هایی از پزشکان

خادمان روح و تن، آن دشمنان درد

پلیس ها، آن نگهبانان آسایش

و رؤیایی که گویا خنده بر غوغای این بیگاه می زد!

چه بود رؤیای آن کودک؟

مسافر پاسخی می جست که ناگه:

این شنید از عابری دیگر

کسی نا آشنا گویی رسیده از جهانی، عالمی دیگر:

- « در آن رؤیای شیرین دخترک شاید

دلی سیر از غذایی گرم دارد

یا به روی بستری نرم آرمیده، مادری لالایی خوابیدنش خواند

و یا از برّه و گنجشک شیرین قصّه ای را

و شاید نیز آن مادر

در آن دم های آخر

کاو به خوابی گرم خواهد رفت

بزد بر گونه هایش بوسه ای را

و او نیز در اوج سعادت گونه های یک عروسک را

که در خوابی کنارش هست می بوسد.. »

مسافر این شنید و کس

ندید او را دگر زان پس

ندانست کس کجا رفت و کجا گردید

و آن هنگام

چه برفی بر زمین خسته می بارید..


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ دو شنبه 10 بهمن 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

 

بسیار چیزها مانده که یاد بگیرم:

ساده گذشتن از کنار عشق

از کنار فریاد

از کنار مرگ یک آرزو

از کنار دروغ و صداقت

از کنار بیهودگی

و از کنار یک اتم دلتنگی تو..

 


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ دو شنبه 10 بهمن 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

 

درنگاه كساني كه پرواز را نمي فهمند هرچقدر اوج بگيري كوچكتر خواهي شد.


اگر فقیر به دنیا آمده‌اید ، این اشتباه شما نیست . اما اگر فقیر بمیرید ، این اشتباه شما است. بیل گیتس


در سرزمینی که سایه آدمهای کوچک بزرگ شد در آن سرزمین آفتاب در حال غروب است


وسعت دنیای هرکس به اندازه وسعت تفکر اوست

 

 


برچسب‌ها: نکته ها
[ دو شنبه 10 بهمن 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

فقر اينه که ۲ تا النگو توي دستت باشه و ۲ تا دندون خراب توي دهنت؛

 

فقر اينه که روژ لبت زودتر از نخ دندونت تموم بشه؛

 

فقر اينه که شامي که امشب جلوي مهمونت ميذاري از شام ديشب و فردا شب خانواده ات بهتر باشه؛

 

فقر اينه که بچه ات تا حالا يک هتل ۵ ستاره رو تجربه نکرده باشه و تو هر سال محرم حسينيه راه بندازي؛

 

فقر اينه که ماجراي عروس فخري خانوم و زن صيغه اي پسر وسطيش رو از حفظ باشي اما ماجراي مبارزات بابک خرمدين رو ندوني؛

 

فقر اينه که از بابک و افشين و سياوش و مولوي و رودکي و خيام چيزي جز اسم ندوني اما ماجراهاي آنجلينا جولي و براد پيت و سير تحولي بريتني اسپرز رو پيگيري کني؛

 

فقر اينه که وقتي با زنت مي ري بيرون مدام بهش گوشزد کني که موها و گردنشو بپوشونه، وقتي تنها ميري بيرون جلو پاي زن يکي ديگه ترمز بزني و بهش بگي خوششششگلهههه؛

 

فقر اينه که وقتي کسي ازت ميپرسه در ۳ ماه اخير چند تا کتاب خوندي براي پاسخ دادن نيازي به شمارش نداشته باشي؛

 

فقر اينه که ۶ بار مکه رفته باشي و هنوز ونيز و برج ايفل رو نديده باشي؛

 

فقر اينه که فاصله لباس خريدن هات از فاصله مسواک خريدن هات کمتر باشه؛

 

فقر اينه که کلي پول بدي و يک عينک ديور تقلبي بخري اما فلان کتاب معروف رو نمي خري تا فايل پي دي اف ش رو مجاني گير بياري؛

 

فقر اينه که حاجي بازاري باشي و پولت از پارو بالا بره اما کفشهات واکس نداشته باشه و بوي عرق زير بغلت حجره ات رو برداشته باشه؛

 

فقر اينه که توي خيابون آشغال بريزي و از تميزي خيابونهاي اروپا تعريف کني؛

 

فقر اينه که ۱۵ ميليون پول مبلمان بدي اما غير از ترکيه و دوبي هيچ کشور خارجي رو نديده باشي؛

 

فقر اينه که ماشين ۴۰ ميليون توماني سوار بشي و قوانين رانندگي رو رعايت نکني؛

 

فقر اينه که به زنت بگي کار نکن ما که احتياج مالي نداريم؛

 

فقر اينه که بري تو خيابون و شعار بدي که دموکراسي مي خواي، تو خونه بچه ات جرات نکنه از ترست بهت بگه که بر حسب اتفاق قاب عکس مورد علاقه ات رو شکسته؛

 

فقر اينه که ورزش نکني و به جاش براي تناسب اندام از غذا نخوردن و جراحي زيبايي و دارو کمک بگيري؛

 

فقر اينه که تولستوي و داستايوفسکي و احمد کسروي برات چيزي بيش از يک اسم نباشند اما تلويزيون خونه ات صبح تا شب روشن باشه؛

 

فقر اينه که وقتي ازت بپرسن سرگرمي و هابيهاي تو چي هستند بعد از يک مکث طولاني بگي موزيک و تلويزيون؛

 

فقر اينه که در اوقات فراغتت به جاي سوزاندن چربي هاي بدنت بنزين بسوزاني؛


 

 

[ دو شنبه 10 بهمن 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

 

زن را مزنید اگرچه با یک شاخه گل باشد..

 

«بودا»


 


برچسب‌ها: نکته ها
[ دو شنبه 10 بهمن 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

كودكي كه لنگه كفشش را امواج دریا از او گرفته بودند، بر روي ساحل

نوشت:

 دريا دزد است.

مردي كه از دريا ماهي گرفته بود، بر روي ساحل نوشت:

دريا سخاوتمندترين سفره ی هستي است.

موج دريا آمد و جملات را با خود محو كرد و اين پيام را بر جای

گذاشت:

برداشت ديگران در مورد خود را در وسعت خويش حل كنيم..

 

[ دو شنبه 10 بهمن 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

مردم اغلب بي انصاف, بي منطق و خود محورند
ولي آنان را ببخش.

اگر مهربان باشي تو را به داشتن انگيزه هاي پنهان متهم مي کنند,
ولي مهربان باش .

اگر موفق باشي دوستانی دروغين ودشمنانی حقيقي خواهي يافت,
ولي موفق باش.

اگر شريف ودرستکار باشي فريبت مي دهند,
ولي شريف و درستکار باش .

آنچه را در طول ساليان سال بنا نهاده اي شايد يک شبه ويران کنند,
ولي سازنده باش .

اگر به شادماني و آرامش دست يابي حسادت مي کنند,
ولي شادمان باش .

نيکي هاي درونت را فراموش مي کنند.
ولي نيکوکار باش .

بهترين هاي خود را به دنيا ببخش حتي اگر هيچ گاه کافي نباشد
ودر نهايت مي بيني

 

 

[ دو شنبه 10 بهمن 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

بزرگمهر گفت بزرگترین عیب دنیا آن است که به اندازه ی شایستگی به کسی نبخشد. یا بیش از حد دهد و یا کمتر..


برچسب‌ها: نکته ها
[ دو شنبه 10 بهمن 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

ما يك رفيقي داشتيم كه از نظر باحال بودن دو سه برابر ما بود (ديگر حسابش را بكنيد كه او كي بود) اين بنده خدا به خاطر مشكلات زيادي كه داشت نتوانست درس بخواند و در دبيرستان درس را طلاق داد و رفت سراغ زندگيش. زده بود توي كار بنائي و عملگي ساختمان (از همين كارگرهائي كه كنار خيابان مي ايستند تا كسي براي بنائي بيايد دنبالشان) از اينجاي داستان به بعد را خود اين بنده خدا تعريف مي كند: يه روز صبح زود زدم بيرون خيلي سرحال و شاد. با خودم گفتم امروز چهل، پنجاه هزار تومن كار ميكنم. حالا ببين! اگه كار نكردم! نشونت ميدم! (اينگفتگو ها را دقيقا با خودش بود!!) خلاصه كنار خيابون مثل هميشه منتظر بوديم تا يه ماشين نگه داره و مثل مور و ملخ بريزيم سرش كه ما رو انتخاب كنه. يه دفعه ديديم يه خانم سانتال مانتال با يه پرشياي نقره اي نگه داشت اولش همه فكر كرديم ميخواد آدرس بپرسه واسه همينم كسي به طرف ماشينش حمله نكرد. ولي يهو ديدم از ماشين پياده شد و يه نگاه عاقل اندر سفيهي به كارگرها انداخت و با هزار ناز و ادا به من اشاره كرد گفت شما! بيايد لطفا! من داشتم از فرط استرس شلوار خودم را مورد عنايت قرار مي دادم. رسيدم نزديكش كه بهم گفت: ميخواستم يه كار كوچيكي برام انجام بديد. من كه حسابي جا خورده بود گفتم خواهش مي كنم در خدمتم.
سوار شديم رفتيم به سمت خونه ش. تو راه هي با خودم مي گفتم با قيافه اي كه اين خانم داره هيچي بهم نده حداقل شصت، هفتاد تومن رو بهم ميده! آخ جون عجب نوني امروز گيرم اومد. ديدي گفتم امروز كارم مي گيره؟ حالت جا اومد داداش؟! (مكالمت دروني ايشان است اينها!)
وقتي رسيديم خونه بهم گفت آقا يه چند لحظه منتظر بمونيد لطفا. بعد با صداي بلند بچه هاشو صدا كرد: رامتين! پسرم! عسل! دختر عزيزم! بيايد بچه ها كارتون دارم! پيش خودم مي گفتم با بچه هاش چي كار دار ديگه؟ البته از حق نگذريم بچه هاش هم مودب بودن هم هلو!!
بچه هاش كه اومدن با دست به من اشاره كرد و به بچه هاش گفت: بچه هاي گلم اين آقا رو مي بينيد؟ ببينيد چه وضعي داره! دوست داريد مثل اين آقا باشيد؟ شما هم اگر درس نخونيد اينطوري مي شيدا! فهميديد؟! آفرين بچه هاي گلم حالا بريد سر درستون!
بچه هاش هم يه نگاه عاقل اندر احمقي! به من انداختن و گفتن چشم مامي جون! و بعد رفتند.
بعد زنه بهم گفت آقا خيلي ممنون لطف كرديد! چقدر بدم خدمتتون؟ منم كه حسابي كف و خون قاطي كرده بودم گفتم: - همين؟ گفت: - بله گفتم: - ميخوايد يه عكس از خودم بهتون بدم اگر شبا خوابشون نبرد بهشون نشون بديد تا بترسن و بخوابن؟ گفت: - نه ممنونم نيازي نيست! فقط شما معمولا همون اطراف هستيد ديگه؟!! گفتم: - خانم شما آخر ديگه آخرشي ها! گفت: خواهش مي كنم لطف داريد آقا!! اگر ممكنه بگيد چقدر تقديمتون كنم؟ منم كه انگار با پتك زده باشن تو سرم گيج گيج شده بودم و گفتم: شما كه با ما همه كار كرديد خب يه قيمت هم رومون بذاريد و همون رو بديد ديگه! زنه هم پنج هزار تومن داد و گفت نياز نيست بقيه ش رو بدي بذار تو جيبت لازمت ميشه!
نتيجه گيري اخلاقي: اگه درس نخونيد مثل رفيق ما ميشيد

[ دو شنبه 10 بهمن 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

در زندگی زخم هایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می خورد و می تراشد.. این دردها را نمی شود به کسی گفت...


صادق هدایت (تنهایی که عطای زندگی را به لقایش بخشید)

 

 


برچسب‌ها: کمدی واژه ها
[ دو شنبه 10 بهمن 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

هرگز نخواهم کوشید که دیگران را از احساسم آگاه سازم. چرا که گفتن نوشتن ابتذالی بیش نیست. و لغات را توانایی آن نیست که بگویند در این لحظه من چیستم.. آه از این مغاک هولناکی که لاجرم باید آن را پذیرفت..

 

 


برچسب‌ها: کمدی واژه ها
[ دو شنبه 10 بهمن 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

سخنانی هست که نمی توان به کس گفت مگر به دوستان، سخنانی هست که نمی توان به کس گفت حتی به دوستان،

و سخنانی هست که نمی توان به کس گفت حتی به خویش..

داستایوسکی(؟)

 


برچسب‌ها: کمدی واژه ها
[ دو شنبه 10 بهمن 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

چه نومیدانه، در جزیره ی دوردست تنهایی خویش، به انتظار کشتی نجات عشق، آتش برافروخته ام..


برچسب‌ها: کمدی واژه ها
[ دو شنبه 26 دی 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]
صفحه قبل 1 ... 18 19 20 21 22 ... 23 صفحه بعد
درباره وبلاگ

چه آسان شعر می‌سراییم و از انسانیت و حقوق بشر و صدها واژه‌ی از تداعی افتاده‌ی رنگین دیگر دم می‌زنیم. اما آن سوتر از دیوار بلند غرورمان، فراموشی‌مان و روزمرّه‌گی‌مان شعرها کشتار می‌شوند. انسانیت و حقوق بشر در گنداب‌ها دست و پا می‌زند و قاموسی به حجم تاریخ دور و نزدیک از واژگان زنده؛ گرد فراموشی می‌گیرد. چه ساده فراموش می‌کنیم مرگ «شعر» در جامه‌ی انسان را.. آری.. از شعرستانیم و از شعر بی‌خبر و از نزدیک‌ترین‌ها چه دورترین..
امکانات وب