ترجیع بند بی معنای این ایام.. (به مناسبت روز و هفته ی معلم) 
صفحه اصلی تماس با ما عناوین مطالب پروفایل قالب سبز

باز هم عرصه ای برای جولان خامه های رنگین فراهم است. باز هم فرشته ی شعر از آسمان فراموشی بر زمین آمده تا بارقه های الهام بر اذهان حاضر در بازار طبع آزمایی و صحنه ی تئاتر وصف مقام و منزلت یکی از آسیب پذیرترین اقشار اجتماعی فرو ببارد. کوی و برزن گویی یکپارچه نگارخانه ای گشته از گزین گویه ها و نقاشی های سوررئالیستی از شمع و روشنایی و خورشید و واژه ای که گویی هماره رقابتی بر سر هر چه زیباتر نوشتن آن در جریان بوده است: معلّم..

« معلّمی شغل انبیاست.. معلّمی هنر است.. معلّمی عشق است و معلّم شمعی سوزان و فروغ آفرین است.. معلّم سردار نبرد با غول جهل و نادانی و خرافه است.. یکّه تاز میدان ساختن آینده سازان است.. و بدین نمط هزارانی دیگر.. »

و گویی در این میانه هر کس می کوشد به فراخور هوش و ذکاوتش چیزی بگوید و از قافله ی مداحی و ستایش معلّم عقب نماند.. از نگاه گذرنده ای بی خبر از احوال معلّم در این وادی، این زرق و برق ها شاید نشان از ستاره ی سعد و بلند اختری معلّم باشد.. دریغا و دردا که حکایت، چیز دیگری است..

اینجانب، مدتی پیش در یکی از پست های این وبلاگ مطلبی را بیان کردم که چکیده ی آن در یک عبارت این است: هر جا سخنی و شعاری بیشتر به گوش رسد، به یقین در آنجا نیازی بوده و هست و مشکلی که از محتوای شعار به روشنی  می توان آن را دریافت.. بدین طریق هر جا سخن بیشتر از صداقت است و راستی، تردید نباید کرد که گرمی بازار دروغ و ناراستی طرح آن سخن را ایجاب کرده است. به تعبیری در دریا سخن از خشکی است و در بیابان سخن از جرعه ای آب.. و اکنون در پرتو این مجمل، می توان حدیث مفصل خواند از میزان ارزش و اهمیتی که به طور راستین به معلّم در این دیار داده می شود که به راستی اگر چنین می بود، دیگر هرگز اصراری چنین بر آراستن های تصنعی شهر و روستا در وصف معلّم و منزلت او معمول نمی گردید.

بیاییم و لختی از دریچه ای که همیشه بسته است؛ یک معلّم را بنگریم:

- صبح از خانه (البته او خانه ای از خود ندارد و خانه اش اجاره ای است و یا اگر پس از عمری توانسته خانه ای از خود فراهم کند صد البته به زمین و زمان بدهکار گردیده است) بیرون می رود. در راه نهایت کوشش خود را می کند تا پیاده یا در پشت فرمان (فرمان ماشینی که البته سال هاست درگیر اقساط آن بوده و یا خواهد بود)، کمترین حرکت ناشایستی از او دیده نشود و قوانین مملکتی را حرمت بنهد. در راه ذهنش را افکار بی شماری انباشته است:

- بچه ها درس نمی خوانند.. ماه قبل افت بسیار داشته اند.. او نهایت سعی خود را کرده ولی باز هم نتیجه نبخشیده است..

- قسط قبلی ماشین یا فلان وسیله را هنوز نداده است و سر رسید قسط دیگری در راه است..

- همسرش توقعاتی دارد که قادر به برآورده کردن آنها نیست چون توان مالی او همین است..

- باید برای وامی که قرار است پس از ماه ها انتظار دریافت کند؛ ضامنی پیدا کند ولی بسیاری از همکارانش می گویند قسم خورده اند که هرگز ضمانت هیچ وامی را نخواهند کرد..

- هنوز بچه هایش را طبق قولی که مدت ها پیش به آنها داده، نتوانسته به فلان  رستوران ببرد..

- بسیار علاقمند است که یک لپ تاپ داشته باشد تا بتواند سؤال های امتحانات دانش آموزانش را خود طرح و تایپ کند و بتواند از اینترنت سیم کارتی استفاده کند ولی افسوس.. هزینه ها بسیار بالاست..

- آخ! و باز هم دانش آموزان درس نمی خوانند.. مدرسه و مدیران هم به او گیر داده اند که باید آمار قبولی کلاسش را بالا ببرد ولی او نمی تواند و وجدانش راضی نمی شود که بی حساب به کسی نمره بدهد.. آخر او خود را در قبال آینده ی دانش آموزانش مسؤل می داند..

- یاد سخنانی می افتد که مردم جامعه پشت سرش می گویند: معلّم خسیس است.. معلّم مفت خور است.. معلّم کاری ندارد.. و از خود می پرسد که چرا چرا این سخنان را درباره ی فلان پزشکی که در هر ساعت ده ها برابر حقوق ماهانه ی او پول درمی آورد نمی گویند؟؟ چرا همگان از کارمندان و نیروهای فلان اداره و ارگان که فیش های حقوقی اشان سرّی است حرفی نمی زنند؟؟ و البته پاسخ هایش بسیار است..

وارد کلاس می شود.. تنها چند نفری از دانش آموزان به احترامش از جا بلند می شوند. دیگر گذشت آن دورانی که عزّت و افتخاری که یک معلّم در جامعه احساس می کرد؛ قابل مقایسه با هیچ چیز دیگر نبود.. درس را شروع کرده یا نکرده متلک می شنود و ناچار است ناشنیده بگیرد.. چون نصایح و تهدیدهایش دیگر خریداری ندارد.. حتی چه بسا ممکن است دانش آموزانی که او با جان و دل برایشان تدریس می کند و یکی از آرزوهایش این است که درس بخوانند و برای خود کسی شوند؛ رویش بخواهند دست بلند کنند.. آری.. سخت است.. ولی باید ساخت.. و البته سوخت..

- زنگ تفریح است.. در دفتر مدرسه نشسته است.. همکاران می آیند و می روند.. یکی از معاونین با لبخندی بر لب می گوید که چای و قند تمام شده و باید برای خریدن چای و قند آبدارخانه پول بدهند ( چون سهمیه ای و بودجه ای برای یک فنجان چای معلّم در کار نیست).

- یکی دیگر از همکاران وارد دفتر می شود و در حالی که غم و اندوه از صورتش پیداست و لبخندی از روی ناراحتی(!) بر لب دارد خبر از شایعه ای می دهد که طبق آن گویا قرار است دولت یکی دو بند از ردیف های فیش حقوقی همه ی معلمّان را حذف کند (آخر با کسری بودجه مواجه است). وااای! پس او با اقساط فعلی و وامی که قرار است بگیرد چه کند؟!

- زنگ کلاس زده می شود ولی گویا قرار است معاون پرورشی مدرسه برای دانش آموزان درباره ی طرح ملی مسابقات حفظ حدیث و قرآن صحبت کند. این مسابقات با عناوین مختلف در طول این سال تحصیلی چندین بار برگزار شده است و هر بار هم البته با صرف هزینه های گزاف..

....

و سرانجام زنگ پایانی.. با پوشه ای پر از برگه های امتحانی از مدرسه بیرون می رود.

- سر راه باید خرید کند. نان 3000 تومان. میوه و سبزی 8000 تومان. (شاید خیلی هم لازم نباشد.. میوه خیلی ضروری نیست!) و چند قلم دارو برای همسر آن هم 15000 تومان با دفترچه ی بیمه!

و باز هم سیمای جامعه را پیش چشم دارد.. سر چهار راه ها انبوه دست فروشان و بیکاران را می بیند و آه از سینه برمی آورد. خیل گدایان و متکدّیان. پس این جامعه کی درست می شود؟؟ نمی شود چون دانش آموزان درس نمی خوانند. قیمت ها سرسام آور شده است.. او یک معلّم است. کسی که باید انسان های آینده ساز تربیت کند.. ولی این مسؤلیت با نابه سامان شدن هر چه بیشتر اوضاع جامعه و فشارهای تحمل ناپذیر زندگی هر چه سنگین و سنگین تر و انجام نشدنی تر می شود. وضع سیستم آموزش و پرورش هم بی اشکال نیست.. صد البته که نیست ولی چه کسی اهمیت می دهد.. با حذف بندهایی که قرار است حذف شوند، او باید و باید به دنبال شغل دیگری نیز باشد. و .... مسؤلیت معلّمی اش...!! آه.. و باز هم آه می کشد..

و سرانجام 12 اردیبهشت از راه می رسد و.. مبارک بادها.. و شعارها و شعرها و بزک کردن کجی ها و سرپوش گذاشتن بر ویرانی پای بست خانه و آراستن نقش ایوان ها..

و ترجیع بندی تهی از معنا همچنان طنین انداز است:

« معلّمی شغل انبیاست.. معلّمی هنر است.. معلّمی عشق است و معلّم شمعی سوزان و فروغ آفرین است.. معلّم سردار نبرد با غول جهل و نادانی و خرافه است.. یکّه تاز میدان ساختن آینده سازان است.. و بدین نمط هزارانی دیگر.. »!!!!!!!!



نظرات شما عزیزان:

سعدي تاژ
ساعت14:06---15 ارديبهشت 1391
به راستي هاوري گيان زور له ناخي دلو قسه ي هه موو مانوو كرد زور سپاس زور جوان نوسيوته

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:


برچسب‌ها: نقد
[ سه شنبه 12 ارديبهشت 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

درباره وبلاگ

چه آسان شعر می‌سراییم و از انسانیت و حقوق بشر و صدها واژه‌ی از تداعی افتاده‌ی رنگین دیگر دم می‌زنیم. اما آن سوتر از دیوار بلند غرورمان، فراموشی‌مان و روزمرّه‌گی‌مان شعرها کشتار می‌شوند. انسانیت و حقوق بشر در گنداب‌ها دست و پا می‌زند و قاموسی به حجم تاریخ دور و نزدیک از واژگان زنده؛ گرد فراموشی می‌گیرد. چه ساده فراموش می‌کنیم مرگ «شعر» در جامه‌ی انسان را.. آری.. از شعرستانیم و از شعر بی‌خبر و از نزدیک‌ترین‌ها چه دورترین..
امکانات وب