پزشکی که کتک خورد.. 
صفحه اصلی تماس با ما عناوین مطالب پروفایل قالب سبز

پرده ی یکم:

- شما مدتی است از درد ناحیه ی کلیه ها رنج می برید. به ناچار دفترچه ی بیمه ی خودتان را - البته اگر داشته باشید. چون اگر یک معلم حق التدریسی باشید یا کاگر روزمزد یا سبزی فروش یا راننده ی فقیر دارای هیچ نوع بیمه ای نیستید- برداشته و وارد یک بیمارستان دولتی می شوید. در بدو ورود باید از صندوق تعرفه بگیرید. درصدها متفاوت است ولی بیمه گر شما - مثلاً تأمین اجتماعی- تنها درصد مختصری را تعهد کرده است و می بایستی بقیه را از جیب خود پرداخت کنید. شما به عنوان یک فرد از قشر آسیب پذیر جامعه، ناچارید این هزینه را از محل سایر هزینه های زندگیتان کسر کنید. مثلاً از پول غذا یا لباستان. 

پرده ی دوم:

- وارد سالن انتظار می شوید. خیل بیمارانی که به امید معالجه با چهره های دردمند و تکیده، هر یک در گوشه ای به انتظار دیدار پزشک نشسته اند؛ منظره ای همیشگی است. کاملاً می توان فهمید که بسیاری از آنان، غیر از بیماری فعلیشان، از فقر و فلاکتی دیرین در رنج و عذابند. یک طرف پیرمردی روستایی ناله می کند و فرزندانش اطراف او را گرفته اند. آن طرف زن جوانی که زیبایی اش بر اثر سوءتغذیه و هزاران درد ناگفته ی دیگر رخت از چهره اش برکشیده، در چادری سیاه و فرسوده، دست کودکش را گرفته و چشمان اندوهگینش را به زمین دوخته است. شما هم گوشه ای نشسته اید. بیمار دیگری می آید. یکی از چشمانش دچار تورّم وحشتناکی شده است.. و سرانجام نوبت شما می شود.

پرده ی سوم:

- دکتری عینکی نشسته است. جواب سلامتان را با صدای آهسته ای می دهد. خوب به هر حال او دکتر است.. جواب سلام چند نفر را باید بدهد؟!

یک معاینه ی بسیار مختصر. برایتان آزمایش ادرار و سونوگرافی نوشته است که باید نتیجه را در مطب به او نشان دهید. تمام!

پرده ی چهارم:

- هرچه پول همراهتان داشتید، برای آزمایش پرداخت کردید و دیگر نتوانستید آن روز و چند روز آینده برای منزل هیچ خریدی انجام دهید.

پرده ی پنجم:

- یک ویزیت بسیار گران تر در مطب و باز هم انتظار. چقدر بیمار! پیرمردی وارد می شود.

به منشی که می رسد دفترچه ای بر روی میز می گذارد. چین و چروک دستانش یادآور یک کویر تشنه است. منشی دفترچه را بررسی می کند:

- ولی این دفترچه ی شما نیست! متأسفم پدرجان.. نمی توانم قبول کنم.. دکتر اجازه نمی دهد..

و او التماس کنان:

- می دانم ولی.. از شما خواهش می کنم این دفعه را قبول کنید.. همین یک بار را..

- نمی شود.. نمی شود.. امکان ندارد..

و پیرمرد نگاهی به بیماران دیگر می اندازد. آهی از سینه می کشد و:

- بسیار خوب.. آزاد حساب کنید..

- 15 هزار تومان..

و پیرمرد در جیب هایش کلّی می گردد تا سرانجام با جمع تمام پول هایش چیزی نزدیک به مقدار درخواستی منشی را جور می کند.. حال نوبت به شما رسیده است:
تشخیص دکتر این است: کلیه هایتان به شدت بیمارند و چه بسا به زودی نیاز به پیوند کلیه داشته باشید و شما دچار یک شوک بسیار بد روحی می شوید. ناباوری نخستین واکنش است. اما دکتر به شما اطمینان می دهد که اشتباهی در کار نیست و باید به زودی مورد یک عمل جراحی قرار بگیرید.. هزینه ی بسیار بالای جراحی هم البته دو قسمت است: قسمتی که به طور رسمی در صندوق بیمارستان پرداخت می شود و قسمتی هم غیر رسمی و به طور مستقیم به دکتر تقدیم می گردد. این قسمت دوم تضمینی خواهد بود برای نتیجه ی خوب و مطلوب عمل جراحی و بدیهی است که شما نمی خواهید عمل جراحی نامطمئنی را فقط به خاطر نداشتن پول -ولو پول گزاف و خارج از قانونی باشد- انجام دهید. ولی با این حال شما نمی توانید از پس پرداخت قسمت دوم بربیایید. بدین دلیل از دکتر خواهش می کنید که به شما تخفیف بدهد که البته مثمر ثمر واقع نمی شود. - این دکتر سال ها قبل در انشایی نوشته بود: می خواهم در آینده دکتر شوم و به مردم بیمار و فقیر کمک کنم-

پرده ی ششم:

- ناچار می شوید بعضی از اثاث خانه را بفروشید. - هر چه باشد شما سرپرست و نان آور خانه اید و لذا سلامتی شما مهمتر از تلویزیون و یخچال و فرش است- و قسمت دوم هزینه ی جراحی نیز سرانجام فراهم می شود.

پرده ی هفتم:

- روز عمل است. شما باید همه ی وسایل و چیزهای مورد نیاز را خود از جیب مبارک فراهم کنید: از گاز استریل و سرنگ گرفته تا پنس و تیغ جراحی. خوب دیگر چاره ای نیست..

- پرده ی هشتم:

- برخلاف پیش بینی دکتر، لازم است دو شب بیشتر در بیمارستان تحت مراقبت بمانید و این یعنی هزینه ای غیر قابل پرداخت از طرف شما البته. ولی پس فامیل به چه دردی می خورند؟! سرانجام این هزینه نیز جور می شود.. فقط شما مقداری مقروض شده اید. همین!

پرده ی نهم:

- و اکنون شما مرخص شده اید. تا مدت ها نباید هیچ کار سنگینی -از آنهایی که زندگی خانوادگی شما از آنها می چرخد- انجام دهید. خوب شکر خدا در سایه ی الطاف دولت و عدالت بی مانندش، اکنون فکر می کنید سلامتی خود را بازیافته اید. تلویزیون و فرش و یخچال را شاید بتوان بعدهــــــــــــــا خرید. بدهی ها هم به امید خدا صاف خواهند شد فقط اگر طلبکارها چند سالی را شکیبایی پیشه کنند. بلأخره یک کاری که مناسب با وضعیت فعلی جسمی تان باشد نیز پیدا خواهید کرد. پارسال دو میلیون و نیم شغل ایجاد شد. امسال قطعاً بیشتر خواهند بود و شما به زودی صاحب یکی از مشاغل خوب خواهید شد. اکنون فقط باید استراحت کنید. فقط استراحت. چون دکتر توصیه کرده است.نگران مخارج زندگی روزمره هم که نباید باشید. شما یارانه ی نقدی دریافت می کنید. چند نفرید؟ 6 نفر؟ 4 نفر؟! این که عالیست! 4 نفر یعنی 4 ضرب در 45 هزار تومان که می شود 180 هزار تومان. شما در ماه 180 هزار تومان پول از دولت می گیرید. دیگر چه می خواهید؟

و پرده ی دهم:

- اعصابتان به هم ریخته است. کسی به شما کار نمی دهد.  چندین برابر بدهکار شده اید. به دوستان. به مغازه دارها به بقال سر کوچه.. احساس می کنید بیماریتان عود کرده است. علاوه بر آن سرتان مدام گیج می رود. کم خونی به سراغتان آمده است. یکی از فرزندانتان هم بیمار است. دیگر دفترچه ی بیمه ی درمانی هم ندارید چون از کار قبلی اخراج شده اید و صاحب کارتان حق بیمه ی شما را پرداخت نکرده است. هنوز نتوانسته اید یخچال دست دومی که قیمت مناسبی داشته باشد، پیدا کنید و زندگی تان به شدت فلج شده است. چند ماه اجاره خانه اتان عقب افتاده و همین امروز و فرداست که اثاثتان را بریزند توی کوچه. دیگر نمی توانید در صورت زن و فرزندانتان نگاه کنید. مجبورید یارانه ی نقدی را چنان مدیریت کنید که با آن بتوانید حداقل نان خشک و مقداری سیب زمینی بخرید و با باقی مانده ی آن پول قبض ها را پرداخت کنید. احساس می کنید به آخر خط رسیده اید. در خیابان از جلوی فروشگاهی می گذرید که تلویزیونی روشن کرده است و یک نفر دارد از عدالت داد سخن می دهد و مردم هم برایش دست تکان می دهند. آن یک نفر حرف جالبی می زند: در این کشور دیگر کسی وجود ندارد که محتاج نان شب باشد و البته کسی آهی را که از سینه می کشید نمی بیند.. شما بیمار شدید. چرایش بماند. و عاقلانه فکر کردید که باید سلامتی اتان را به دست آورید. ولی.. اکنون اینجایید..

شایعه ای در بین مردم پخش می شود: پزشکی را کتک زده اند..


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:


برچسب‌ها: نقد
[ جمعه 22 ارديبهشت 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

درباره وبلاگ

چه آسان شعر می‌سراییم و از انسانیت و حقوق بشر و صدها واژه‌ی از تداعی افتاده‌ی رنگین دیگر دم می‌زنیم. اما آن سوتر از دیوار بلند غرورمان، فراموشی‌مان و روزمرّه‌گی‌مان شعرها کشتار می‌شوند. انسانیت و حقوق بشر در گنداب‌ها دست و پا می‌زند و قاموسی به حجم تاریخ دور و نزدیک از واژگان زنده؛ گرد فراموشی می‌گیرد. چه ساده فراموش می‌کنیم مرگ «شعر» در جامه‌ی انسان را.. آری.. از شعرستانیم و از شعر بی‌خبر و از نزدیک‌ترین‌ها چه دورترین..
امکانات وب