آزادی- شعر از ش ش شب 
صفحه اصلی تماس با ما عناوین مطالب پروفایل قالب سبز

و اینک من تو را افسانه ای گویم برادر!

- کش شنیدستم ز ره پویی شگفت آور

یکی افسانه کش باور نشاید

تو خود پس تر بر آن صد خنده خواهی زد

که آن را صدهزاران خنده می باید!!


گرم پرسی:

چرا پس با چنین شوخی کز او سودی نخواهد بود

خواهی حرمت اندوه ما را بردرانی؟!

چرا خواهی که سوگ زندگیمان را به لبخندی برآشوبی؟!

به روزهامان چه خورشیدی

به شب هامان چه ماهی، اختری پیداست

به دل کَت میل شوخی، میل خنداندن فتاده؟!

سرت شاید که اندوهش به باد باده ای داده؟!

و یا...؟!


مگو.. آری.. می دانم.. کنون هنگام از افسانه گفتن نیست

کنون میدان رزم زندگی تنگ است

ز هر سو ره فرو بسته

سراسر خاره و سنگ است

آواز قناری بس بدآهنگ است

می دانم..

برایت نسترن، نرگس، بهار و لاله و مریم

چه بی رنگ است..


من نیز

چون تو داغی بر دلم دارم

هزاران ناله از این بودن بی حاصلم دارم

به سوگ زندگی: اشکم

سیه پوشم، خموشم

حسرتم، رشکم

سپهرم آفتابش حالیا دیریست

در چاه شب دیجور افتاده ست

شبم آن اختر و ماهش ز کف داده ست

دگر ردّی ز خندیدن، ز خنداندن

نخواهی یافت در «دل»

- گر نشانی زو به جا مانده ست

به جامم یک جهان اندوه و غم

باری!

به جای خنده ی باده ست..!


ولیکن ای چو من با غم یگانه!

هیچ می دانی:

«حقیقت» این غم و اندوه دیرین است؟!

همین سوگ و همین اشک و همین زهراب شیرین است؟!

که شادی یک شر و یک شور شیطانی ست؟!

که آبادانی از القاب ویرانی ست؟!

که «بودن»، «زندگی» را در «نبودن» در مَغاک مرگ باید جُست؟!

که فردوس سعادت

نک به کنج خلوت ماتمسرای توست؟!


آری!

ای چو من با غم یگانه!

نک که دانستی «حقیقت» را و دانستی که شُکر این

سعادت را هزاران «بار» باید هر دمی،

اینک درنگی..

آی و بشنو از من این کوته فسانه:


خبر آورده ره پویی ز سویی

-که من در پرده گویم این: به پندارم ز خواب آباد!

که گویا در دیاری دورتر از مرزهای این «حقیقت زار»

زندگی رخسار دیگرگونه دارد

اهرمن معنای هر چیزی در آن وارونه دارد!


در آن وادی

«حقیقت» مرده گویا..!

چون غم و اندوه ما در آن غریب است

مردمان هر بامداد از نو همی زایند

در آن سوگ و سرشک و آه و حسرت نیست

در آن

پینه ای بر دست زحمت نیست

که دست بر آسمان و ماه می سایند

 

برای نان،

برای جان،

شگفتا(!) چون نمی گریند..

آنجا مردان هر یک «رهی» در زندگی پویند

- بدان گونه که خود خواهند!!

 

درخت مرگ

- این پرتابگاه باغ مینو یا سقر را

دمادم، هر نَفَس، هر روز و هر شب

بر سر هر کوی و برزن

وه!! نمی کارند!!


به نزد این شگفتی مردمان

هر کس(!!) ز هر رنگ و تبار و کیش و آیین و زبان

شاید

که انسانش بخوانند!

حتی اگر «اهریمن» ما باشد او

باور ندارد آن «حقیقت» را که «ما» گوییم

یا که بر «آدم» نیفتد او به خاک و

یا ندارد او گریبان چاک بهر

قهرمانی کاو به مرگ آمیخت در راه «حقیقت»!!


شگفتا ای برادر!

چون در آن وادی:

حقیقت نام دیگر

رنگ دیگر

بوی دیگر دارد:

آ   ز    ا    د   ی..

منبع عکس ها:

http://www.mehrnews.com

http://www.emiliolopezolivares.com



نظرات شما عزیزان:

مونس
ساعت1:35---22 خرداد 1391
خوبه.به ما هم اگه دوست داشتی سری بزن.http://hiaho.loxblog.com

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ یک شنبه 21 خرداد 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

درباره وبلاگ

چه آسان شعر می‌سراییم و از انسانیت و حقوق بشر و صدها واژه‌ی از تداعی افتاده‌ی رنگین دیگر دم می‌زنیم. اما آن سوتر از دیوار بلند غرورمان، فراموشی‌مان و روزمرّه‌گی‌مان شعرها کشتار می‌شوند. انسانیت و حقوق بشر در گنداب‌ها دست و پا می‌زند و قاموسی به حجم تاریخ دور و نزدیک از واژگان زنده؛ گرد فراموشی می‌گیرد. چه ساده فراموش می‌کنیم مرگ «شعر» در جامه‌ی انسان را.. آری.. از شعرستانیم و از شعر بی‌خبر و از نزدیک‌ترین‌ها چه دورترین..
امکانات وب