کلاهی به نام حکومت و سری به نام مردم(با اشاره به بهار عربی) 
صفحه اصلی تماس با ما عناوین مطالب پروفایل قالب سبز

 مدت ها پیش یعنی در واقع پارسال می خواستم مطلبی درباره ی خیزش مردم در کشورهای عربی بنویسم. همان خیزش هایی که به آن اصطلاح بهار عربی دادند ولی بعدها خیلی از آنهایی که این اصطلاح را برای آن وضع کرده بودند؛ گویا پشیمان شدند و یا دارند پشیمان می شوند. آنچه را پارسال و البته خیلی پیشتر از آن هماره در ذهن داشتم البته ممکن است در چارچوب نگرش های پوپری نگنجد. به عبارت ساده تری، ممکن است دیدگاهی باشد که نتوان آن را یک نظریه ی ابطال پذیر و علمی نام نهاد. ولی با این وجود، بر این گمانم که می تواند از یک چشم انداز کلّی نگر، تا حدودی بر درک ما از رویدادهای کنونی و آینده ی این کشورها -کشورهای عربی و در مجموع هر کشوری با شرایط مشابه و در آستانه ی خیزش های مردمی - پرتوی از روشنایی بیفکند:

صادقانه می گویم. من به نتیجه ی مطلوب و درخشان انقلاب و فرو ریختن های دومینو وار حکومت های عربی در دو سال اخیر، چندان خوشبین نبوده و نیستم. شاید پارسال بیشتر این بدبینی ناشی از مشاهده ی قراین و نمونه های پیشینی بود که در منطقه ی خاورمیانه و اطراف آن شاهد بوده ایم و امسال با مشاهده ی نتایج انقلابات رخ داده. در خصوص قراین و نمونه های پیشین، می توان به دو مورد بسیار آشنا و نزدیک و البته با شرایط بسیار متفاوت اشاره کرد: عراق و افغانستان. در این دو کشور تغییر حکومت با دخالت مستقیم نیروهای خارجی رخ داد و نقش مردم به گونه ای فعال، آگاهانه و مؤثر کمترین نمود را داشته است. نتیجه چه شد؟ کافی است نگاهی به آمارهای رسمی و غیر رسمی منتشر شده در این کشورها از اوضاع نابه سامان اجتماعی، اقتصادی، فساد اداری و مهمتر از همه امنیت و ترور شهروندانشان بیندازیم. البته در اینکه در این دو کشور در دوران طالبان و صدام، شکنجه و کشتارهای گسترده ای روی داده و افراد بسیاری قربانی گردیده اند؛ جای هیچگونه شکی نیست. ولی آنچه که به بحث ما ارتباط دارد؛ اوضاع پس از این حکومت هاست که گویا کوشش می شود دکوراسیون سیاسی کنونی آنها، در تضاد با دوران پیشین، دموکراتیک، مثبت و در یک کلام درخشان نشان داده شود(به نظر می رسد که این تلاش در جهت روشن نمایی، بیشتر از سوی دولت های غربی و آنهایی است که موجب سرنگونی حکومت های عراق و افغانستان شدند که صورتی موجه تر به دخالت های خود در سقوط نظام های حکومتی آنان نزد افکار عمومی جهان بدهند.). بدیهی است نمی توان بهایی به خودکفایی فکری و فرهنگی به ویژه در دوران معاصر داد. در عصری که فواصل مکانی اهمیت خود را از دست داده و پدیده ی جهانی شدن می رود که جهان را به سمت همسانی های افزون تر فرهنگی سوق دهد؛ نمی توان و نباید در انتظار کشف دوباره یا از سرگذراندن دوباره ی دستاوردهای فکری و تجربیات تمدن بشری بخصوص در زمینه ی حکومت و نظام های سیاسی نشست. اما در ارتباط با دو کشور افغانستان و عراق، که هماره تحت نظام های استعماری و استبدادی قرار داشته و همچنان غنی از فقر فکری و فرهنگی می باشند؛ این پرسش مهمی است که آیا اگر دموکراسی مدرن(به عنوان یک محصول فکری و فرهنگی برآمده از فلسفه های سیاسی غربی) توسط نیروهای خارجی به این دو کشور وارد نمی شد و به عنوان یک نظام سیاسی هرچند لرزان و ناقص مستقر نمی گشت؛ آیا در بدنه ی اکثریت(و نه اقلیت دانشگاهی و روشنفکر) مردم جوامع این دو کشور، به صورت آگاهانه و به عنوان یک خواسته و آلترناتیو مهم به این زودی ها مطرح می گردید؟ آیا شعور سیاسی مردم این دو کشور که هنوز در قیود تعصبات فرقه ای و مذهبی گرفتارند، بدان حدی رسیده بود یا رسیده است که دموکراسی در تمام ابعاد زندگی ایشان ریشه بدواند؟ گمان ندارم که پاسخ منفی به این پرسش ها با به خاطر آوردن صحنه های تکراری و رنج آور اوضاع روزمرّه ی آنها چندان نیازی به تأمل داشته باشد. 

اکنون به بهار عربی بپردازیم. نکته ی قابل توجه در مقایسه ی بین دو کشور نام برده ی قبلی و کشورهای انقلاب کرده ی دو سال اخیر مسئله ی نقش مردم در تغییر نظام سیاسی است. بدیهی است که در سقوط نظام های سیاسی، این بار در کشورهای تونس، لیبی، مصر و یمن نقش مردم انکار ناپذیر بوده است. خصوصاً در دو کشور تونس و مصر که با پشتیبانی حداقلی خارجی(چنانچه البته از نقش مهم رسانه های مهم بین المللی چشم پوشی کنیم) در زمان نسبتاً کوتاهی خیزش ها به سرانجام رسید. اما پرسش پیش گفته درباره ی افغانستان و عراق در اینجا نیز قابل طرح است. حتی شاید بهتر باشد بگوییم که دو مسئله وجود دارد:

1- اساساً مردم این کشورها با چه هدف معیّنی (اگر بتوان چنین قیدی را به کار برد) قیام کردند؟ در اینکه نارضایتی از اوضاع گوناگون وجود داشته تردیدی نیست. ولی آیا عامه ی مردم با هدف تغییر حکومت و نظام سیاسی قیام کردند یا دست یابی به خواسته های اقتصادی و پاره ای اصلاحات؟

2- آیا دموکراسی به عنوان یک جایگزین در اذهان اکثریت مردم این جوامع حضور داشته است؟ آیا شعور سیاسی آنها و اصولاً فرهنگ حاکم بر جوامع آنها با دموکراسی آشنا بوده است؟

شاید نتوان بدون انجام تحقیقات جدی و میدانی پاسخ قابل اطمینانی به پرسش نخست داد ولی در مورد دومی، چنین نیست و با استدلالی منطقی می توان گفت که اساساً فرض نهفته در پرسش صحیح نیست و این پرسش دارای تناقض است پس پاسخ آن نیز محلی از اعراب نخواهد داشت. تناقض در این است که اصولاً اگر کشورهای استبدادی اجازه ی نفوذ گسترده ی فرهنگ پذیرش دموکراسی را در میان عامه ی مردم داده باشند؛ دیگر نمی توان چنین کشورهایی را استبدادی دانست و در نتیجه خیزشی جهت تحقق یک نظام حکومت دموکراتیک لزومی نخواهد داشت. آزادی بیان و اندیشه جهت مطرح ساختن افکار و آراء گوناگون و ارائه ی الگوهای متفاوت حکومتی، مستلزم وجود بستر مناسبی برای همه گیر شدن است(بایستی توجه داشت که منظور، اکثریت و توده ی مردم است نه فقط طبقه ی روشنفکران و اصحاب قلم). پس با این استدلال می توان نتیجه گرفت که دموکراسی خواهی توده ی اکثری مردم در خیزش های دو سال اخیر در کشورهای عربی، هرگز یک تبیین منطقی و صحیح نمی باشد. از سوی دیگر با نتایجی که این خیزش ها در پی داشته، آشکار است که هرگز آن دموکراسیِ استاندارد که متکی بر آرمان های جهانی حقوق بشری باشد؛ شکل نگرفته است(نگاهی به قوانین تصویب شده در لیبی و مصر بیندازید). به عنوان نتیجه ی کلّی از این بحث می توان گفت که دموکراسی یک فرهنگ است و یک فرهنگ برای جاافتادن و پذیرش عام، نیازمند زمانی بسیار طولانی تر از یک دوره ی کوتاه تبلیغاتی پیش از انقلاب یا رفراندوم برای آگاه سازی است. گرچه اصلاحات از بالا می تواند زمینه ی مناسب را برای تسهیل و تسریع نفوذ این فرهنگ فراهم سازد؛ ولی پیش از هر چیز لازمه ی چنین امری حکومتی است که دولتمردان آن خود تماماً معتقد و باورمند به دموکراسی بوده و خود دارای چنین فرهنگی باشند و این چندان با واقعیات نمی خواند. چون دولتمردان هر کشور اکثراً از متن همان جامعه و همان فرهنگ برخاسته اند پس منطقی نخواهد بود اگر انتظار داشته باشیم که برخلاف باورها و فرهنگ نهادینه شده ی خود عمل کنند. و می توان گفت در بهترین شرایط نیز واژگونی نظام های استبدادی و مستقر شدن نظام های به ظاهر دموکرات، بدون بسترسازی های لازم و بلندمدت جهت استقرار فرهنگ دموکراسی در بدنه ی جامعه، نتیجه ی مطلوب را در پی نخواهد داشت. رهبران جدید نیز دیر یا زود تحت تأثیر تربیت فرهنگی خود و نیز عدم پتانسیل های کافی و عدم درک عمیق از دموکراسی در توده ی مردم، به آغوش همان فضای بسته و استبدادی بازخواهند گشت. به عبارت دیگر دیر یا زود مردم کلاهی را که مناسب سرشان باشد بر سر خواهند گذاشت. به زبان تمثیل می توان گفت:

حکومت در هر کشور همچون کلاهی است و مردم به منزله ی سری هستند که در زیر آن کلاه قرار گرفته است. بدیهی است هر کس کلاهی بر سر خود می نهد که مناسب و اندازه ی سرش باشد. اگر کلاه کوچکتر بود(همچون برقرار شدن احتمالی یک حکومت توتالیتر و استبدادی در جوامع رشد یافته ی غربی) بدون هیچ نیرویی خود از سر خواهد افتاد و امکان بقا و ثبات نخواهد یافت. و اگر بزرگ تر از سر نیز باشد؛ وقتی جلوی چشم ها را گرفت و موجب پریشانی و سرگردانی شد(همچون کشور عراق) دیر یا زود پی به ناکارمدی آن برده شده و از سر برداشته خواهد شد و نمی توان چندان به انتظار رشد کردن سری که به کندی رشد می کند نشست. مردم کشورهای بهار عربی، سرهایی رشد نکرده بودند و حال یا خود و یا دیگران تصمیم گرفتند یا تصمیم گرفته اند که کلاه بزرگ دموکراسی را بر آنها بگذارند. چندان به دوام این کلاه بر این سر نباید خوشبین بود..   



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:


برچسب‌ها: نقد
[ جمعه 15 دی 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

درباره وبلاگ

چه آسان شعر می‌سراییم و از انسانیت و حقوق بشر و صدها واژه‌ی از تداعی افتاده‌ی رنگین دیگر دم می‌زنیم. اما آن سوتر از دیوار بلند غرورمان، فراموشی‌مان و روزمرّه‌گی‌مان شعرها کشتار می‌شوند. انسانیت و حقوق بشر در گنداب‌ها دست و پا می‌زند و قاموسی به حجم تاریخ دور و نزدیک از واژگان زنده؛ گرد فراموشی می‌گیرد. چه ساده فراموش می‌کنیم مرگ «شعر» در جامه‌ی انسان را.. آری.. از شعرستانیم و از شعر بی‌خبر و از نزدیک‌ترین‌ها چه دورترین..
امکانات وب