چند پرسش.. فقط بگذارید بپرسم. پاسخ ندهید! 
صفحه اصلی تماس با ما عناوین مطالب پروفایل قالب سبز

از قدیم به ما آموخته اید که:

-         پرسش کلید دانش است.

-         پرسیدن عیب نیست، ندانستن عیب است.

-         توانا بود هر که دانا بود.

-         ز گهواره تا گور دانش بجوی (اطلِبُ العِلمِ مِنَ اَلمَهدِ إلیَ اللَحدِ)

-         دانش بجویید ولو آنکه در چین باشد.(اطلِبوا العِلمِ وَلَو بِالصِّینِ)

-         ...

و البته هرگز در این اندرزها برایمان مرزی تعیین نکردید و نگفتید چه چیز را می توانید بپرسید و چه چیز را نه. شاید چون خردمندانه می دانستید که مرزبندی کردن بین آنچه که می توان و آنچه را که نمی توان پرسید؛ خود عاملی برای پرسشگری بیشتر خواهد شد و یا شاید هم حقیقتاً باورمند بدین بودید که باید هر چیزی را پرسید و پرسید و بدین ترتیب قلمرو ناشناخته ها را تنگ تر و تنگ تر ساخت. و اکنون من می خواهم بپرسم. فقط بپرسم و البته اصراری در گرفتن پاسخ از سوی شما ندارم. فقط می خواهم از اندرزهایتان بهره بگیرم و آنچه را که نمی دانم و شاید هم می دانم اما اطمینان ندارم و شاید هم اطمینان دارم ولی طرح دوباره ی پرسیدن درباره اش را مفید می دانم بپرسم. شاید هم بیشتر بدین دلیل که گمان می کنم دیرزمانی است از این دیار، پرسش و پرسشگری رخت بربسته و شاید هم اساساً هیچگاه وجود نداشته است (چون اگر وجود می داشت، دیگر در شعر و شعار جایی نداشت بلکه آمیخته با واقعیت هر روزه ی زندگی و رفتار ما گشته و در آن جریان یافته بود) و اکنون.. اکنون می کوشم که نشان دهم چیزی به نام پرسش و پرسیدن نیز وجود دارد یا می تواند وجود داشته باشد و باید وجود داشته باشد.. من فقط می خواهم چند پرسش ساده بپرسم. البته چنانچه مایل به شنیدنشان باشید. پرسش هایی که شاید دادن پاسخ بدانها مستلزم مطالعه و تأمل چندانی نیست چرا که چندان از واقعیات زندگی هر روزه فراتر نمی روند. آن واقعیاتی که شاید هر خردی را به پرسشگری می کشانند. پس بگذارید فقط بپرسم.. پاسخ ندهید!

1- پدر! مادر! چرا مرا به دنیا کشاندید؟ آیا به راستی.. آیا به راستی شایستگی تربیت یک انسان را در خویش می دیدید؟ آیا لحظه ای بدان اندیشه کردید که قرار است چه زیبایی هایی را در این دنیا به من نشان دهید؟ آیا خود به اندازه ی کافی از جهان، دانش اندوخته بودید که پرسش های کودکانه ی مرا به درستی پاسخ گویید؟ آیا خود به اندازه ی کافی از زندگی بهره ای را که شایسته ی یک انسان است، برده بودید؟ آیا خود به شیوه ای انسانی تربیت شده بودید که بتوانید مسؤلیت تربیت انسان دیگری را بپذیرید؟ آیا می دانستید که من در هر دوره ی سنّی چه نیازهایی دارم؟ آیا غیر از چند نصیحت و شعار اخلاقی آن هم یک اخلاق دینی و برای رضای خدا و کسب ثواب و در واقع معامله با خدا، طرفی از اخلاق انسانی و خردمندانه بسته بودید؟ آیا هرگز اخلاقی زیسته بودید؟ آیا هرگز خود دروغ نگفته بودید که بخواهید مرا به دروغ نگفتن تشویق کنید؟ آیا هرگز سیر نخوابیده بودید در حالیکه همسایه، گرسنه سر بر بالین می نهاد که پس از آن درس همسایه دوستی به من بیاموزید؟ آیا هرگز فریبکاری، ریا، دروغ، تهمت، حسادت و طمع در کارنامه ی خویش نداشتید؟ پس چگونه می خواستید مرا از آنها دور نگه دارید؟ چگونه می خواستید فرزندی شایسته برای شما باشم؟ چگونه وقتی که غذای مرا از غذای مردمان و همسایگان فراهم آوردید، انتظار داشتید که در رگ هایم خون انسانی جریان یابد؟ چگونه آنگاه که پوشاک مرا از فریب دیگران دوختید، امیدوار بودید که در جامه ی انسانیت درآیم؟ چرا از کودکی به من نماز آموختید در حالیکه خود و خدا را نشناخته بودید و هنوز هم نشناخته اید؟ چرا پیش از آنکه مرا آداب انسانیت بیاموزید، آداب عبادت آموختید؟ چرا به من نیاموختید که خِرَد بزرگترین نعمت خدا به بشر است و اگر آموختید چرا نگذاشتید از آن بهره برگیرم؟ چرا به من عشق ورزیدن نیاموختید؟ چرا صمیمانه ترین رابطه ی دو انسان را برایم زشت و سخن گفتن از آن را گناهی نابخشودنی و معصیتی کبیر جلوه دادید و نیازهای طبیعی مرا که ساخته و پرداخته ی خود خدا بود؛ به هیچ گرفتید؟ چرا برایم نامی برگزیدید که خود به درستی معنی سخیف آن را نمی دانستید؟ چرا مرا سگ فلان (کلب...)، نوکر فلان (غلام...)، بنده ی فلان (عبد...)، سقط جنین شتر، هسته ی خرما، گاو نر بزرگ، بچه مار، کوچکترین و... نام نهادید؟ چرا خدا را برایم موجودی ترسناک و سنگدل و بی رحم که تنها در پی انتقام گرفتن از آفریده های ناتوان خویش است، معرّفی کردید و در همان حال محض خالی نبودن عریضه، او را هزاران بار مهربان تر از مادر تصویر نمودید؟ آیا هیچ اندیشیدید که ذهن کودکانه ی من با این تناقضات لاینحل، چه بسا سرانجام چاره ای جز رها ساختن هر خدا، اخلاق و قانون انسانی نخواهد یافت؟ چرا چرا پس چرا مرا به دنیا کشاندید؟؟

2- آموزگار من! معلّم من! استاد من! چرا به من به جای اندیشه ها، اندیشیدن نیاموختی؟ چرا به من نیاموختی که جهان خود بزرگترین آموزگار است؟ چرا به من نیاموختی که هماره بپرسم اگرچه پاسخی برایم نداشته باشی؟ چرا به من نیاموختی که هیچ راه مطلقی وجود ندارد و هیچکس نمی تواند و نباید دریافته های خویش را به عنوان حقایق مطلق و لایتغیر به دیگران تحمیل نماید؟ چرا به من نیاموختی که پاره ای از تجارب بشری، تجاربی منحصر به فردند که چون قابل اثبات با ابزار دانش و خرد نیستند؛ لاجرم راهی جز ایمانی اختیاری برای پذیرفتن آنها نیست؟ چرا به من نیاموختی که نمی توان از ایمان اختیاری به ماوراء که بخشی از حریم شخصی افراد است، به عنوان مبنای قانون گذاری برای اداره ی زندگی اجتماعی انسان ها بهره گرفت؟ چرا به من نیاموختی که من پیش از هرچیز یک انسانم نه یک ایرانی، نه یک آفریقایی، نه یک غربی، نه یک کُرد، نه یک فارس، نه یک ترک، نه یک مسلمان، نه یک مسیحی، نه یک یهودی، نه یک کمونیست، نه یک دموکرات، نه یک سلطنت خواه، نه یک جمهوری خواه، نه یک فیلسوف، نه یک بی دین و نه حتی یک اسم؟ چرا به من نیاموختی که بدانم حقوق من به عنوان یک انسان چیست؟ چرا به من نیاموختی که آموختن با رفتار بسی ارزشمندتر از آموختن به گفتار است؟ چرا با کردارت به من نیاموختی که بر این کره ی خاکیِ گردنده، ما همه مسافرانیم. همه همچون یک خانواده ایم و هم گوهریم و همراه و شایسته تر آن است که قدر همدیگر را بدانیم و با هم مهربان تر از پیش باشیم؟ چرا به من نیاموختی که هر قانون اجتماعی باید برخاسته از خرد جمعی انسان ها باشد در غیر این صورت شایسته ی احترام نیست؟ چرا به من نیاموختی که با هر ستمی که در پوشش قانون بر من می رود، به مبارزه برخیزم؟ چرا به من تاریخ راستین نیاموختی؟ چرا با کردارت به من درس ترس و حقارت دادی؟ چرا به من آموختی که زندگی به هر قیمتی می ارزد ولو به از کف دادن انسانیت، شعور، شرف و عشق؟ چرا به من نیاموختی که خِرَد و عشق، رمز بهروزی انسان هایند و پیمودن راهی که این دو رهنمایان آن باشند؛ ارزش جان باختن دارد؟ چرا به من نیاموختی که همچون یک انسان زندگی کنم و همچون یک انسان بمیرم؟؟

3- مدیر من! رییس من! رهبر من! در شگفتم.. بسیار در شگفتم.. سال هایی پیش از این کتابی خواندم با این نام: در ستایش دیوانگی! از اراسموس دسیدریوس. شاید خوانده باشیدش. مضمون کتاب در یک جمله این است: اگر شاهان، اگر پاپ و اگر رهبران سیاسی و مذهبی جهان، لحظه ای، فقط و فقط لحظه ای به بار گرانسنگ و عظیم مسؤلیتشان آنگونه که باید، بیاندیشند؛ شاید برای همیشه باید با آسایش و آرامش وداع نمایند. چراکه درک سنگینی این بار، چنان است که هر انسانی ولو اطلس و هرکول را از پای خواهد افکند. لحظه ای بیایید و تأمل کنید:

-  اگر در گوشه ای از قلمرو فرمانرواییتان، دبستانی چنان محروم و بی امکانات باشد که آتش بگیرد و این آتش خاموش نشود؛ و دخترکانی خردسال در آن آتشِ بی رحم ضجه برآورند و بسوزند و سرانجام بمیرند؛ و رییس جمهورتان برای فلان کشور دوردست، به خاطر رویدادی مشابه پیام تسلیتی بفرستد ولی از تسلی دادن خاطر پدران و مادران آن دخترکان سوخته ی هم میهن، خودداری کند و البته وزیرش به عذرخواهی تا قیامت اکتفا کند؛

- اگر در گوشه ای از قلمرو فرمانرواییتان، زلزله ای بیاید و در فصل زمستان در میان برف و سرما، مردم زلزله زده در چادر زندگی کنند و درست در همان هنگام رییس جمهورشان با هزینه های میلیاردی به سفر حج برود؛

- اگر در گوشه ای از قلمرو فرمانرواییتان فردی از بستگان مقامات کشوری، بخواهد با استفاده از نفوذ و روابط شخصی، دست تاراج بر سر مال و دارایی های مردم بگشاید؛

- اگر یکی از زیردستانتان با 3000 میلیارد پول مردم که البته یک نمونه از ده ها مورد برملا شده ی اینچنینی است؛ در نهایت آرامش و احترام و با شیوه ای قانونی از کشور خارج شود؛

- اگر ده ها قرارداد مخفیانه با بیگانگان بر سر نفت و ذخایر طبیعی کشور در طول سال ها بسته شود بی آنکه مجلس مورد اعتمادتان از آن آگاهی داشته باشد؛

- اگر در ظرف 7 سال بیش از 500 میلیارد دلار درآمد نفتی عاید کشور شود و در همان حال، بیش از هفتاد درصد از مردم کشورتان فقیرتر شده باشند؛

- اگر در عرض یک شب یک قرص نان از 25 تومان به میزان 400درصد افزایش یابد؛ و به 100 تومان و بعداً 125 تومان برسد؛

- اگر میلیون ها جوان به تحصیل در دانشگاه های بی کیفیت و به دور از تخصص، و البته با هزینه های سرسام آور و کمرشکن، سرگرم شوند و عمر و جوانی خویش را بدون هیچ آینده ای تباه سازند؛

- اگر کتاب و مطالعه نه تنها از زندگی مردم عادی بلکه حتی از برنامه ی روزانه ی مردمان تحصیلکرده، آموزگاران و دانشجویان و دانش آموزان رخت بربندد؛

- اگر بازار لبالب شود از کالاهای کشاورزی و صنعتی نامرغوب چین و  پاکستان و...

- اگر بیمارستان ها اقدام به بیمار دزدی کنند، بیماران را در بیابان رها کنند، کمترین دارویی در داروخانه ها پیدا نشود و هزینه ی هر شب بستری یک بیمار چند صد هزار تومان باشد؛

- اگر تنها در عرض یک هفته برنج، 100 درصد گران تر و البته نایاب شود؛

- اگر اجناس ساخت داخل روز به روز گران تر شده و در همان حال به میزان قابل توجهی از اندازه و کیفیت آنها کاسته شود؛

- اگر کارگرانی باشند که چندین ماه بدون حقوق مانده اند و در نتیجه فرندانشان با شکم خالی سر بر بالین بگذارند؛

- اگر به سوی رییس جمهور در سفرهای منطقه ای خارج از کشور لنگه کفش پرتاب شود؛

- اگر بودجه ی یک مدرسه با ده ها نفر دانش آموز، برای یک سال تحصیلی تنها چهارصد هزار تومان معادل 100 دلار باشد؛

- اگر یک کارمند با جیب خالی می بایستی در خیابان ها کشورهای خارجی را مسؤل همه ی این مشکلات بداند و بر ضد آنها شعار بدهد؛

- اگر واژه ی دشمن و دشمنان ترجیع بند سخنان مدیران و دولتمردان جامعه گردد؛

- اگر سفره های مردم روز به روز کوچک و کوچک تر شده و نشان بسیاری از اقلام خوراکی را فقط در خاطره ها یا تلویزیون باید بجویند؛

- اگر به سربازان گفته شود چون غذایی برای خوردن نداریم تا به شما بدهیم؛ بهتر است به مرخصی بروید؛

- اگر حقوق ماهانه ی یک معلم یا کارمند، در حدی باشد که با آن بتواند تنها سه گرم طلا بخرد؛

-  اگر آلودگی هوا در نتیجه ی مصرف بنزین نامرغوب و از رده خارج بودن اتومبیل ها چنان باشد که چندین برابر متوسط جهانی است و چندین روز باید شهر تعطیل شود؛

- اگر سن ابتلای به سرطان و سکته های قلبی و مغزی 10 سال کمتر از متوسط جهانی باشد؛

- اگر از دو سال پیش تا کنون با اجرای طرح یارانه ها، همچنان 40000 تومان به مردم بی نوا داده شود در حالیکه ارزش پول مملکت در برابر دلار و بیشتر ارزهای خارجی به کمتر از 20درصد دو سال پیش رسیده باشد؛

- اگر در آستانه ی هر انتخاباتی، به حساب کارکنان دولت مقادیری واریز شود که پس از پایان انتخابات، از آنان بازپس گرفته شود؛

- اگر مدارک تحصیلی تقلبی در بین دولتمردان به موضوعی عادی بدل گردد؛

- اگر در این سرزمین چیزی به نام عذرخواهی از مردم، تاکنون از هیچ مسؤل دولتی شنیده نشده باشد؛

- اگر در بین مردم عادتی شده باشد که زندگی، رفاه، پیشرفت، طراوت، هیجان، موسیقی و شادمانی را فقط از آن دیگران و آن هم از ورای شیشه ی تلویزیون ببینند و چنان خو کرده باشند که هیچ وقت گمان نکنند که آنها نیز می توانند یا می توانستند هم اکنون چنان باشند و به جای عزاداری های هر روزه، از غرق بودن در زندگی، آسایش و عمری سراسر امید لذت ببرند؛

- اگر دیار غربت مقصد فرار هزاران مغز و استعداد درخشان گشته و مأوای بسیاری از هنرمندان و اندیشمندان و متخصصین هم میهن گردد؛

- اگر جوانان هنرمند و خوش صدای سرزمینتان مجبور شده اند که در زیرزمین ها ترانه های عاشقانه بخوانند و یا احیاناً فریادهای زندگی خواهانه برآورند؛

- اگر اندیشمندان، هنرمندان و دیگر مردان و زنان بزرگ و افتخار آفرین سرزمینتان در بهترین حالت به حال خویش رها گشته و مجبور گردیده باشند که گوشه ی انزوا اختیار نمایند و تنها پس از مرگشان شاید خبری از وجود ایشان در رسانه های تحت امرتان درج گردد؛

- اگر فنون مداحی و نوحه خوانی و به گریه انداختن مردم، تبدیل به یک رشته ی دانشگاهی گردیده باشد؛

- اگر پایین بودن سرعت اینترنت به عنوان یکی از مهم ترین ابزارهای ارتباطی در هزاره ی سوم، کشور ما را از این نظر در جهان در قعر جدول قرار داده باشد؛

- اگر جامعه در سراشیبی شدید سقوط اصول اخلاقی قرار گرفته و آمار فساد، جرم و جنایت هر روز رکوردهای جدیدی را به ثبت برساند؛

- اگر با هدف گذران زندگی، بدن دخترکان هم میهن، پیمانه ی مستی و عیش و نوش بیگانگان گردیده باشد؛  

- اگر ارتفاع گلدسته های مساجد روز به روز بیشتر شده و سر به آسمان بسایند، ولی در همان حال جامعه با بحران بی باوری و اعتماد رو به رو باشد؛

- و سرانجام اگر..

اگر از کودک دبستانی بشنویم که آرزوی مـــــــــــــــــرگ می کند؛

آنگاه داشتن یک آن آرامش و آسودنِ شما را بی تردید معجزه ای باید دانست. اما آرامش احتمالی شما به کنار. من فقط می خواهم به جای اگر در تمام موارد بالا، واژه ی چرا قرار دهم و از هر یک پرسشی بسازم. چون می خواهم بدانم. شاید هم می دانم ولی می خواهم اطمینان یابم. و شاید هم اطمینان دارم ولی می خواهم با طرح این چراها، شاید برای نخستین بار به آن اندرزهای قدیمی عمل کنم تا شاید.. تا شاید دیگران نیز بپرسند بسیار چیزهای دیگر را.. فقط بگذارید بپرسم..  


برچسب‌ها: نقدپرسشانتقاداوضاع اجتماعی ایران
[ دو شنبه 23 بهمن 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 23 صفحه بعد
درباره وبلاگ

چه آسان شعر می‌سراییم و از انسانیت و حقوق بشر و صدها واژه‌ی از تداعی افتاده‌ی رنگین دیگر دم می‌زنیم. اما آن سوتر از دیوار بلند غرورمان، فراموشی‌مان و روزمرّه‌گی‌مان شعرها کشتار می‌شوند. انسانیت و حقوق بشر در گنداب‌ها دست و پا می‌زند و قاموسی به حجم تاریخ دور و نزدیک از واژگان زنده؛ گرد فراموشی می‌گیرد. چه ساده فراموش می‌کنیم مرگ «شعر» در جامه‌ی انسان را.. آری.. از شعرستانیم و از شعر بی‌خبر و از نزدیک‌ترین‌ها چه دورترین..
امکانات وب